ققنوس

متن مرتبط با «خانه دایی جان ناپلئون فروخته شد» در سایت ققنوس نوشته شده است

فروغ جان

  • امشب از آسمان دیدهٔ توروی شعرم ستار, ...ادامه مطلب

  • تمام شدی

  • برای آخرین بار عکس هایش را نگاه کردم...چند ثانیه انگشتم را بی حرکت نگه داشتم...باید تصمیم میگرفتم...وقتش بود...فقط یک دکمه بود...می توانستم تا اخر عمر بمانم و نگاهش کنم. میتوانستم به او اجازه دهم بماند و عکس هایم را ببیند...اتفاق های زندگی ام را. اما اتفاق بدی افتاده بود...نمی توانستم از حس بدی که داشتم عبور کنم. پذیرفتمش. باور کردم که او برای همیشه تمام شده است. تمام تمام...نه نصفه ونیمه.. به قول, ...ادامه مطلب

  • شهریور جان تمام شو لطفا

  • بیش از آن چه در تصور هرکس بگنجد خسته ام...خسته ام... دلم می خواهد راه بروم. درخیابان...هوا به ریه ام برسد. هوای خانه گرفته است. من اما یخ زده ام. دست وپایم انگار ساعت ها در یخچال بوده اند. گرم نمی شوم. اضطراب امانم را بریده...فردا این آینه ی دق را تحویل می دهم وخلاص...خلاص که نه... کمی خلاص...چند روز به عمل بابا مانده...نمی دانم چند روز...فقط می دانم آن قدر از ظرفیتم بیشتر است این اضطراب که هر لحظ,شهریور,تمام,لطفا ...ادامه مطلب

  • بخند جان من:)

  • شیفتگی من، درحد خودم بود. بازتاب تونبود. آن روزها تونبودی. من بودم و تویی که در ذهنم نگه داشته بودم. همه چیز برایم روشن ترازنور بود. میدانستم دلت برای چه کسی تندتر میزند. وشاید همین مساله، پذیرش نبودنت را برایم ساده ترمیکرد. چند سال گذشت ومن دقیقا زمانی که خودم وتورا گوشه ای گذاشته بودم و تارعنکبوت بسته بودیم، تمام گرد وخاک هارا کنار زدم. این مرداب دلم را به هم زدم تا...شاید برای اینکه خودم را پیداکنم.. نمیدانم دقیقاچرا.من فکر نکردم چرا به سمت توبرگشتم. چشمم رابستم. در کمتر از ده ثانیه تصمیم گرفتم. آن موقع فکر نکردم ممکن است چه اتفاقی برای دلم بیفتد. شاید اگر فکر میکردم هرگز دست به این کارنمیزدم. اما چندان پشیمان نیستم. نمیدانم. شاید هم باشم. راستش رابخواهی حتی ثانیه ای فکر نکردم تو چه کارمیکنی وچه خواهی کرد. اصلا مادام راحتی یادم نبود. من فقط دنبال یک حس گمشده میگشتم. سوزنی درانبارکاه شاید. پس تورا از زیر تمام آن تارعنکبوت ها بیرون آوردم. نوشته هایت راکه میخواندم گمان میکردم درآن ها بامن حرف میزنی. گلایه هایت وتمام حرفهایت رابه خودم میگرفتم ونه تنها به عقب رانده نمیشدم بلکه هرروز به ت,جان من بخند ...ادامه مطلب

  • منزل دایی جان...

  • امروز بارانی بود. آمدم منزل دایی جان...من وریاضی وراستین...بعد شام..بعد فیلم" تابستان گرم وطولانی" وبعد هم دایی یک شلوارگرم کن ومسواک نو به من داد وگفت شب راهمینجابمان! وخب مگرکسی جرات دارد روی حرف دایی حرف بزند؟ :( حالا من خوابم نمی آید ... کاش حداقل میل بافتنی وکاموایم راباخودم آورده بودم...پدربزرگ افسردگی گرفته است... فوبیای مرگ...تمام روز وشبم شده فکر کردن وفکر کردن وپیداکردن راه چاره...دارد از بی اشتهایی ازپادرمی آید...چه کاری ازمن ساخته است؟ خدایا راهی پیش پایم بگذار...نشانه ای...طبقه ی بالا تولداست. دست بردارنیستند...ساعت 1.02 بامداد است واین بالش برای من کوتاه است. تاصبح گردنم خشک میشود. البته اگر خوابم ببرد. همیشه خودم را باشرایط تغذیه ی همه وفق میدهم اما هرجایی خوابم نمیبرد...به خصوص شب...خانه ی پدربزرگ رادوست دارم. به جزآنجا هرجایی بروم احساس غربت میکنم.حتی اینجا...روی این تخت یک نفره...دریک اتاق گرم و دنج. چقدر خوب است که خانه ی دایی اینقدر بزرگ است. اینجاراهم دوست دارم. هرجابتوانم دریک اتاق جداگانه تنهابخوابم رادوست دارم. دلم میخواهد هنگام خوابیدن تنهاباشم. فقط خانه ی پدرب,منزل دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون فروخته شد ...ادامه مطلب

  • کسی رادیده ای که ذاتاموسیقیدان باشد اما بخواهد نویسنده شود؟

  • سومین روزاز زمستان 95 است. به طور اتفاقی چشمم به چیزهایی خورد که گمان میکردم آنهارا ازبین برده ام. حرفهایی ازتو. وقتی فکر میکنم چقدر حرف میزدیم زمانی وحالا به کجارسیده ایم، تعجب میکنم. هرروز فاصله بیشتر وبیشترمیشود. اما هنوز حسم چندان تغییری نکرده و سرجایش نشسته است.من هنوز بی آنکه دلم برایت تنگ شود، دوستت دارم. برایم عجیب است که به تو وابسته نمیشوم. دراین مدت هم حتی وابسته نشدم. برای تو عجیب نیست؟ امروز حتما برای نفس، سخت است وشاید برای تونیز سخت باشد. آهنگ شاد بهانه بود...بهانه ای برای...مهم نیست. میدانم اگر حرفی بزنم تو اگر بخوانی، حتما برداشت دیگری خواهی داشت واگر نخوانی چه فرقی میکند که حرفم را بگویم یانه. پس میگذریم. حسین خاطره ی کودکی ام راخواند. درکمال تعجب نکات مثبتی هم عنوان کرد وبه شدت امیدوارشدم به داستان نویسی. هرچند هنوز نمیتوانم روی آن نوشته نام داستان بگذارم. اما باکمی تغییر میتوانم از دل آن یک داستان درآورم.تو فکر میکنی من میتوانم روزی داستان خودم با خودت رابنویسم؟ :) میتوانم تمام خاطرات زیبای زندگی ام رادر قالب داستان بنویسم؟ روزی رسالتم شعربود امادیدم شعر برایم کافی , ...ادامه مطلب

  • خانه...

  • تونمیتوانی قلب کسی را نشانه روی و آنگاه انتظار بخشش داشته باشی. عذرخواهی، احمقانه ترین جمله ای ست که در کلام میشناسم. به خصوص وقتی کسی نداند چرا عذرخواهی میکند. ازسرچیست؟ رفع تکلیف؟ کدام تکلیف؟ اصلاچه اهمیتی دارد این حرفها؟ برای من آن هم دراین شرایط. درواقع به تنهاچیزی که فکر نمیکنم ناراحت شدن یانشدن است.به پدر فکر میکنم. فقط به چشم های روشن پدرم واشک هایی که دراوج درد به خاطرما میریخت فکر میکنم. هنوز شوکه هستم. درحال حاضر حرف هیچکس وهیچ چیز برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. خسته ام. به شدت خسته ام و حوصله ی حتی کلامی حرف زدن باهیچکس ندارم. بابا برمیگردد؟ اگر این همه معجزه شده که بماند، برمیگردد؟ به خانه که رسیدیم تخت مامان وبابارا جمع کردم.نمیخواستم مامان لباس های بابا را روی تخت ببیند وجای خالی وبویش را حس کند...سرنگی زیر تخت افتاده بود.آن راهم برداشتم وانداختم دور. مثل وسواسی ها شده ام..دلم میخواست اتاق مامان مرتب باشد.همه چیز را خیلی سریع مرتب کردم.تخت وملافه هایش که از صبح دست نخورده بودند...لباس خوابش که گوشه تخت افتاده بود...بااین حال مامان پایش که به خانه رسیدبغضش ترکید...مامان راهر,ohki simine forest,ohki meaning,ohki co ltd ...ادامه مطلب

  • سیمرغ جان یاسیمرغ جان

  • بگذار فکر کنند من وتو عوض نشده ایم دردنیایی که عوض شدن نشانه ی بزرگ شدن است.گاهی هم عوضی شدن.رفیق جان، صدایت را شنیدم. آرام شدم. آرام... دنیاازتنم گشاد شد. از دردهایت برایم گفتی. ومن فکر میکنم آدم با تحمل دردهایش بزرگ میشود نه با عوض شدن. امروز دانستم که میخواهم تا انتهای نفس کشیدنم، باتو رفاقت کنم. دانستم که دوست داشتن آنقدرها هم عجیب وپیچیده نیست. دانستم دوستت دارم...زیاد...کاش اینجا نزدیک من بودی. دلم میخواست صدایت را ازپشت تلفن بغل کنم. ما دنیارا زیادی جدی گرفته ایم. آدم ها را. همه چیز را. رفیق جان بگذار هرآنچه ازدست رفتنی ست، ازدست برود.که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی...وقتی قراراست کسی دنیا دنیامحبت تورا نبیند،بهانه بگیرد،وتو را پشیمان کند ازخودت بودن، رهایش کن. بگذار برود جای دیگری اخلاق گندش را به رخ بکشد.بگذریم ازاین نصیحت ها. بگذریم جانا. زندگی راعادت میکنیم. من خوش باتو. تو خوشی با من و مگر آدم از این چند سال عمر کوتاهش چه میخواهد جز جرعه ای آرامش؟ جز نفسی از روی آسودگی؟ رفیق جان بخند...بخند هار هار به پستی دنیا., ...ادامه مطلب

  • مقاله ای از هلن فیشر درباره ی عشق.به شدت پیشنهاد میشه

  • من و همکارانم آرت آرون و لوثی براون و دیگران، 37 نفر رو که دیوانه‌وار عاشق همدیگه بودن رو داخل اسکنر ام.آر.آی عملیاتی مغز گذاشتیم. 17 نفر از اونها از عشق خودشون راضی بودند، و 15 نفر دیگه دچار شکست عشقی شده بودند، و ما داریم آزمایش سوم خودمون رو شروع کنیم: مطالعه افرادی که بعد از گذشت 10 تا 25 سال از ازدواجشون ادعا میکنن که هنوز عاشق همدیگه هستن. بنابراین، این داستان کوتاه اون تحقیقه. 0:34در جنگل های گواتمالا، در تیکال، معبدی وجود داره. این معبد توسط بزرگترین پادشاه خورشید، از بزرگترین شهر، از بزرگترین تمدن آمریکایی‌ها، مایاها ساخته شده. اسمش جاسا چان , ...ادامه مطلب

  • مارا به جبر هم که شده سربه زیر کن...

  • کم کم احساس میکنم دلم برایت تنگ شده...نمیدانم شاید هم واقعا تنگ نشده.اما خوابت رامیبینم.فرمانده ورفیقش هم هستند.من وتورا نگاه میکنند.فقط همین.فرمانده مدتهاست درتمام خواب های من تماشاچی ست.صدایش راحتی از یاد برده ام...باورت میشود؟راستش خودم هم باورم نمیشود.پس دروغ نگویم بهتر است.صدایش را ازیادنبرده ام هنوز.یعنی نمیدانم.به این چیزها فکر نمیکنم.اصلا بگذریم.چرا این اسم مسخره را می آورم؟شاید چون چند روزی ست که ...هیچی ...که هیچ... بگذار از مراسم عقد امشب بگویم.راستش رابخواهی اصلا حوصله ی این جشن های مسخره راندارم.به نظرم بیهوده ترین کارممکن دردنیا،گرفتن همی,مارا به جبر هم که شده سر به زیر کن,ما را به جبر هم که شده سر به زير کن ...ادامه مطلب

  • جان من وجان تو،گویی که یکی بوده ست...سوگند بدین یک جان،کز غیرتوبیزارم...

  • اشک هایم انگار جمع شده بودند که وقتی پس ازچند روز جلوی آینه میروم وبادقت به خود نگاه میکنم ببارند..چقدر داغندانگار آتشفانی برکوه سرد گونه هایم جاری میشوند...سیاوش عزیزم،دلم برایت تنگ تر ازتنگ میشود.دیگر از بردن نامت نمیهراسم.هیچگاه نمیهراسیدم.هراس من تنها به خاطر آینده ی توبود که آن هم دیگر هراسی برایم نمانده.سالهابود که کنج دلم نگهت داشته بودم...بی آنکه بخواهم تورابه یاد می آوردم گاهی...به بهانه به خاطرم می آمدی جان من...تا اینکه خودت آمدی...آمدی پس از این همه سال،و زیباترین لحظات زندگی ام را رقم زدی...آرام ترین روزهای زندگی ام ،نه درکنارتو اما درحضور ت,جان وجان,جان وجان سميراء,جان وجان سميراء العبيدي ...ادامه مطلب

  • حافظ جان...به راستی تو که بوده ای...

  • در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است صراحی می ناب و سفینه غزل است جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است پیاله گیر که عمر عزیز بی‌بدل است نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب جهان و کار جهان بی‌ثبات و بی‌محل است بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت ولی اجل به ره عمر رهزن امل است به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش چنین که حافظ ما مست باده ازل است , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها