ققنوس

متن مرتبط با «دیوانگی هم عالمی دارد» در سایت ققنوس نوشته شده است

رییس هم رفت

  • وقت خداحافظی بود. دلم میخواست بغلش کنم وبرای تمام این سال ها که حرف هایم را شنید، بی قصد وغرض، ازاو تشکر کنم. اما به فشردن دستش اکتفا کردم. رییس رفت...دوستش داشتم. بیشتر از تمام آدم هایی که در دانشگاه ودررشته ام می شناختم. دوستش داشتم به خاطر ذاتش. که رذل نبود. که هیچ چیز رابه بازی نمیگرفت. که آدم بود...چیزی که دیگران نبودند. برایم عزیزبود. وقتی رفت، تاخانه ی پدربزرگ پیاده رفتم و اشک ریختم...ساعت , ...ادامه مطلب

  • میخندد همراه تو اشک آخر من

  • فکر میکنم کمی دست وپایم بی حس شده. انگار ماهیچه هایم تعجب کرده اند. آدم های خیلی عوضی حتما همیشه راهی برای توجیه خودشان میابند. شک نکن. حالامیفهمم که قصیده ی زندگی چیست، که زندگی غزل ندارد. زندگی با این آدم ها نفس کشیدن زیر لجن است.چقدر اینجا سرد است. باید کاری کنم. همینطوری نمیتوانم دست روی دست بگذ, ...ادامه مطلب

  • بازهم پالت...امید نعمتی

  • گوش کنید این ترانه ی عجیب دلنشین را...که کم است دراین روزگار چنین چیزی... قصه هایم برای تو بگذار توی باغچه اتشعرهایم برای تو بگذار روی طاقچه اتدست هایم برای تو بکار سبز خواهد شدبال هایم برای تو بگیر پرواز خواهد کردآوازهایم برای تو بگذار توی موهایترازهایم برای تو ببند دور دستهایتدست هایم برای تو بکار, ...ادامه مطلب

  • ارغوانم آنجاست..ارغوانم تنهاست..ارغوانم دارد میگرید

  • همیشه نمیشود همه چیزرا گفت.اصلا همیشه که هیچ،تقریبا هیچ وقت نمیشود همه چیز رابه زبان آورد..تنها یک تکه از کل افکار بیان میشوند.بقیه میمانند.خاک میخورند.روح میخورند...زخم میشوند...زخم...جراحت... از دردی حرف میزنی که نمیدانی چیست.دلم ازجای خودش درآمده و در یکی از حلقه های موهایت گیرکرده است...هیچ مید, ...ادامه مطلب

  • دیوانگی

  • تکرارمیشودآهنگی. ازصبح که بلند شدم ازآن خواب شیرین دیشب. طوفانی بود پیش ازخواب. سرم آنقدر عجیب درد گرفته بود که به فکر تومور مغزی افتاده بودم. علایم ونشانه ها! همه راخواندم و نفهمیدم مسکنی که مدتهابود نخورده بودم چه زمانی اثر کرد که خوابم برد. ساعت 1شب بیدارشدم. آرام شده بود آن درد کذایی...نمیتوانم حسم راوصف کنم از خوشحالی...خوشحالی بعد ازتمام شدن یک درد وحشتناک...باورت نمیشود اما به دیواراتاقم مشت میکوبیدم تادادنزنم. چراغ راخاموش کرده بودم واین گوشی مزخرف را هم باید خاموش میکردم. آنگاه جدی ترازهمیشه به مرگ فکر کردم. دقیقا همان زمان که توپرسیدی به چه چیزی فکر میکنم. به نبودن. به اینکه اگر بمیرم هیچ اتفاقی در دنیانمی افتد. فقط طبقه ی بالای یک تخت دوطبقه خالی میماند. چند روز بعدش هم میز تحریر وکمد وصندلی ام را میبخشند. اما دفتریادداشت هایم چه؟ حتما مادرم اولین نفریست که پیدا میکند ومیخواندش. ترسی ازخوانده شدنش نداشتم. چیزی ننوشته بودم که مادرم نداند. تمام احساساتم را میداند. فقط کمی شاید باجزییات بیشتری باشد. همین. اما شاید ازگلایه هایم دلش بگیرد. ازحرفهایی که هرگزبه خودش نزدم.اصلا شاید ,دیوانگی,دیوانگی هم عالمی دارد,دیوانگی شاعری ...ادامه مطلب

  • هزارو یک نفری...به جنگ بادل من...برای این همه تن چه کنم

  • دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد, ...ادامه مطلب

  • بازهم من واین قرص های لجن گرفته

  • به قول جان کافی :خسته ام رییس،داغونم...سر عزیزم به شدت دردمیکند.پیشانی ام را که فشارمیدهم کمی از درد بی درمانش کم میشود.وای که چقدر خسته ام...از صبح گیر چیزی بودم که مدتهاست کنارش گذاشته ام...جوان تر که بودم اعصابم آنقدر قوی بود که چندین سال تحمل کردم اما اکنون یک روز را حتی یک ساعت جلسه شان را هم نتوانستم تاب بیاورم...جلسه ی انجمن.نمیدانم چرا گیر که میکنند یادشان به تجربیات ارزنده !!!!!ی من می افتد!آی ...کتابخانه را نمیگذارم خراب کنند...رییس بخش گرامی مغزم را به کار گرفت واز دبیر فعلی به شدت انتقادکرد...دلم سوخت.دلم سوخت که فقط انتقادمیکنند.همه فقط انتقاد میکن, ...ادامه مطلب

  • مارا به جبر هم که شده سربه زیر کن...

  • کم کم احساس میکنم دلم برایت تنگ شده...نمیدانم شاید هم واقعا تنگ نشده.اما خوابت رامیبینم.فرمانده ورفیقش هم هستند.من وتورا نگاه میکنند.فقط همین.فرمانده مدتهاست درتمام خواب های من تماشاچی ست.صدایش راحتی از یاد برده ام...باورت میشود؟راستش خودم هم باورم نمیشود.پس دروغ نگویم بهتر است.صدایش را ازیادنبرده ام هنوز.یعنی نمیدانم.به این چیزها فکر نمیکنم.اصلا بگذریم.چرا این اسم مسخره را می آورم؟شاید چون چند روزی ست که ...هیچی ...که هیچ... بگذار از مراسم عقد امشب بگویم.راستش رابخواهی اصلا حوصله ی این جشن های مسخره راندارم.به نظرم بیهوده ترین کارممکن دردنیا،گرفتن همی,مارا به جبر هم که شده سر به زیر کن,ما را به جبر هم که شده سر به زير کن ...ادامه مطلب

  • گفتم آهن دلی کنم چندی...ندهم دل به هیچ دلبندی...

  • بازگشتم به اتاقم ...به ریشه ام...چمدانم رابازکردم...لباس هایم را وعطرم را سرجایشان گذاشتم...اتاقم را تمیز ومرتب کردم وچشمم خورد به لوح تقدیری که ...اشکم سرازیرشد...مادرم میگوید پای چشمانم گود افتاده است...مادراست دیگر...پای چشمان دخترش را هم میبیند...چنان مرا درآغوش کشید واشک ریخت کهازخودم شرمنده شدم که تنهایش گذاشتم...این خمره ی رنگ نشده حتی مرایادتومی اندازد...دلم میخواهد فراموش کنم دیدمت...فراموش کنم این سفر را...انگار نه انگار که سفری بوده و تویی و...قلبم تیرمیکشد...بدترازهمیشه...نمیدانم چرا این همه غم روی دلم تلنبارشده است...سفر آمدم که بارخستگی وفشار درس و,گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها