ققنوس

متن مرتبط با «روز سوم محرم» در سایت ققنوس نوشته شده است

روزهای آخر

  • پدرم که به خانه بازگشت، من دراتاق شیری بودم...خستگی امانم را بریده اما حالا که پدر سالم است باید فقط به یک چیز فکر کنم...دفاع...مقدس یا نامقدس...باید تمام توان باقی مانده ام را تا شنبه به کار گیرم...شیری گفت آرام باش. مثل همیشه که آرامی و به ما این آرامش را منتقل کردی دراین چند سال...بی خیال نباش هرچند میدانم نیستی اما آرام باش...آرام... هی دخترک بی نوا ...وقتی شیری می گوید آرام باش خفه شو و بگو چ,روزهای ...ادامه مطلب

  • تمام شود این روزها...چرا به شهرم بر نمی گردم؟

  • همه چیز احمقانه به نظر می رسد. کاش می دانستم. کاش می دانستم بیشتر. تا بتوانم ازتو نگویم. تابروم. تابدانم که اشتباه نمی کنم. نمی کنم؟ تصمیم گیری سخت است آن گاه که ندانی ...ندانی...اما گمان کنی که بدانی. این صبح جمعه کجا می روم؟ کجابوده ام؟ چه غریب ماندی ای دل...نه غمی نه غم گساری نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری... زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هی,تمام,روزهاچرا,شهرم,گردم؟ ...ادامه مطلب

  • امروز.‌.تولد...

  • ازصبح رفته بودم پی کارهای مربوط به سمینار عزیز...بدون صبحانه، بدون ناهار...تولد یک نفرازبخش بود وبازجای شکرش باقیست که کمی کیک خوردم....چه رسم مسخره ایست که کافه هدایت تاساعت ۷ سالادش حتی آماده نیست! فکر نمی کنند کسی درحال تلف شدن است؟ فکر کن بعد از کلی خستگی ساعت ۱۰ شب به منزل عزیز برسی و بعد پنج ک, ...ادامه مطلب

  • روزسوم

  • احساس میکنم درحال انفجارم. خالی های وجودم پرشده اند. درعرض همین سه چهار روز. چرا همه فقط چشمشان به من است؟چرا همه چیز گردن من است؟ روزبه اصلا انگار وجود ندارد. دریغ از ذره ای مسوولیت... چقدر خسته ام... صبح ناهار را آماده کردم. یک چشمم به غذابود وچشم دیگرم به مقاله ای که باید برای امتحان میخواندم. مامان بیمارستان بود. دیروز تمام کارهای بیمه و بیمارستان را به تنهایی انجام دادم. ازنفس افتاده بودم. رمقی برایم نمانده بود. بعد ازبیمه به خانه رسیدم وفقط از فرط خستگی ودوندگی وقت کردم دوش بگیرم وباز برگردم به آن بیمارستان...همه آمدند جز دوستانم!حتی حالم را نپرسیدند. اصلا نمیدانند زنده ام یانه. چقدر بی معرفت! آنقدر که حتی مادر تعجب کرد وگفت چرا هیچکدام از دوستانت رانمیبینم؟ چه باید میگفتم؟ از کدامشان باید میگفتم؟ از امینه؟ که فقط روزهای سخت وبی قراری اش یادش به من می افتد و درخواست گوش مفت میکند؟ از همسر دروغگوی فریبکارش که پول پدرم را خورد و به روی مبارکش هم نمی آورد ؟ از ناهید که حتی نمیپرسد زنده ام یانه! بازهم به مریم ومروک روزی یک بارحالم رامیپرسند.ای خدا...چقدر خسته ام...شب ها مثل جنازه بیه,روزسوم,روز سوم محرم,روزسوم پاشایی ...ادامه مطلب

  • امروز 17 آبان است.اینجا...است

  • هواابریست.قراربه باریدن باران است.امروز 17 آبان است.موسیو 25ساله میشود.وما چیزهای زیادی نداریم.کاش میتوانستیم برخی ازحرفهایمان را پس بگیریم.مثل شعری که برای کسی میگویید واز فرط بی توجهی اش،از اوپس میگیرید.میدانی؟رفتار آدم هایی که با آن ها درارتباطیم، گاهی ماراپس میراند وگاهی پیش.تصور کنید باتمام شور واحساستان باکسی حرف میزنید واو در جواب تمام حرفهایتان فقط یک کلمه یاحداکثر چند کلمه تحویلتان میدهد.چه برسر احساستان می آید؟عقب نشینی!بله.درست است.لحظه ای پشیمان میشوید و باخود فکر میکنید که هرگز ازین به بعد بااین شخص اینگونه شفاف رفتارنخواهم کرد.مروک معتقد است شرایط لحظه ای آدم ها روی این گونه دریافت ها وواکنش ها تاثیرمیگذارد و گاهی جواب ندادن ها دلیل بر بی اهمیتی نیست.من اما معتقدم هست.کاملا دلیل بر بی اهمیتی ست.همه چیز در ذهن ما اولویت بندی شده است.یک پاسخ ساده هیچ گاه آنقدر وقت کسی رانمیگیرد که بخواهد جواب ندهد یا خیلی دیرتر از دیدنش جواب دهد.والبته واضح است که اگر کسی برای شما اهمیت چندانی نداشته باشد هرگز به اینکه چه موقع پاسختان رامیدهد دقت نخواهید کرد.آدم هایی که دوستشان داریم عجیب ر,فال امروز 17 آبان 92,فال امروز 17 آبان 93,فال امروز 17 آبان,روزنامه های امروز 17 آبان,روزنامه های ورزشی امروز 17 آبان ...ادامه مطلب

  • امروز16آبان است.اینجا شیرازاست

  • شاگرد جدید:)چقدر احتیاج داشتم.به عبارتی ذوق مرگ شدم.خوشحالم که میتوانم سرم را گرم کنم بازهم...بازهم...کافه شعر هنوز راه نیفتاده است..حسین همچنان منتظر تدبیری ازجانب من است.باید علی را هرشب دریابم. به علی هرروزیادآوری میکنم که میگذرد...حرفهایی میزنم که باورنمیکنم این منم که این چیزها را میگویم!!!!:) شاید این همه توجه به خاطر خودم باشد.شاید چون فکر میکنم اگر کسی آن زمان این حرفهارا به من میزد وکنارم میماند، این همه اشتباه نمیکردم، دلم میخواهد باشم وبه علی که دستش را به سمت من دراز کرده کمک کنم.باکمک کردن به دیگران همیشه احساس زنده بودن وجریان داشتن دربطن زن, ...ادامه مطلب

  • دیروز

  • عمیقا حالم به هم میخورد ازواژه ی خودکشی. حالم زمانی بیشتر به هم میخورد که ناخواسته وارد ماجرایی میشوم که نباید. میان دل نگرانی ها ودغدغه های خودم...امروز به شدت احساس تنهایی کردم. احساس ضعف کردم. پای راستم بیشتر ازهمیشه دردمیکرد اما چند ساعت راه رفتم...چرا؟ چرا دلم باید به رحم آید؟ ازخودم بدم آمده. بعد از دوهفته پایم را درآن دانشگاه لعنتی گذاشتم...خبر بود که برسرم میبارید...پسری که از دیدن روی ماه موسیو میگفت.از فرمانده میگفت.باورت میشود من حتی نمیدانستم فرمانده کجاست و چه میکند؟اصلا نمیدانستم زنده است یانه!چه برسد به اینکه بدانم چه رشته ای درکدام دانشگ,دیروز,دیروز عرب,دیروز امروز فردا,دیروز به عربی,دیروز رفته امروزو دریاب,دیروز به مادرم زنگ زدم,دیروز اگر فردا بود,دیروز اگه فردا بود,دیروز به زبان عربی,دیروز مجلس ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها