ققنوس

متن مرتبط با «شعر چون میگذرد غمی نیست» در سایت ققنوس نوشته شده است

دیر نیست برای شروع؟

  • گلدان عزیزم را رنگ می کنم. نه چندان با شوق...آخرین کوزه ای که رنگ کردم را یادم هست، که با چه سرعتی وباچه دقتی درعرض چند ساعت تمام شد...حالا اما چند روز از شروع رنگ کردنم گذشته و ... حوصله ی کتاب خواندن هم ندارم. حتی گلدوزی وبافتنی ام را هم هنوز از کمد بیرون نیاورده ام. تنها کار مفید این چند روز، مرتب کردن کتابخانه ام بود...کتاب روز وشب یوسف دولت ابادی اینجا روی میزم نشسته و نگاهم می کند. هی می گوی,شروع؟ ...ادامه مطلب

  • چه بگویم سخنی نیست مرا

  • چه بگویم سخنی نیست مرا تاريخ : دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ | 13:18 | نویسنده : سه نقطه خسته بودم از تایپ کردن که رفیق شفیقم زنگ زد و حالم را به کرد. نمی دانم چرا این روزها اضطراب دارم. مهمانی دیروز هم حالم رابهتر نکرد. مهمان ها آمدند وخیلی خوش گذشت اما وقتی رفتند بگردند، همه رفتند ومن تنها درخانه ماندم. بعد هم ازترس در راازبیرون قفل کردم و حتی از درون و با یک چاقوی گرامی رفتم دوش گرفتم! نمی دانم چرا,بگویم,سخنی,نیست ...ادامه مطلب

  • :)چون میگذرد غمی نیست

  • مجال،بی رحمانه اندک بود وواقعه سخت نامنتظر.از زمانی که بازگشته ام،همچون بازیگری بی روح شده ام که یک فیلم نامه را ازحفظ میخواند بی آنکه حتی کلمه ای را پس وپیش بگوید.من خودم را باز هم جاگذاشتم و به این شهر بازگشتم.اما مگر میتوان میان مشتی کور از بینایی سخن گفت؟یاد آن کلیپ زیبا افتادم.همان پسری که عاقبت شعورش را به تیغ سپرد و چون دیگران کور شد...پسرک بیچاره...شاید باخودم قرارگذاشتم خودم رابه کوری بزنم.اما رخوت بیش ازحد این نقش،مرا خسته کرده است.حرفهای دیشب باعث شد ازخودم بدم بیاید.چقدر دروغ؟تاکجا؟این همه دروغ برای چه؟همه چیز عوض شده است.حتی دیگر صدایش نم,چون میگذرد غمی نیست,چون میگذرد غمی نیست تا بگذرد,چون میگذرد غمی نیست غصه نخور,شعر چون میگذرد غمی نیست,شعر کامل چون میگذرد غمی نیست,اس ام اس چون میگذرد غمی نیست,این نیز بگذرد چون میگذرد غمی نیست,چرا همه میگویند چون میگذرد غمی نیست,چون که میگذرد غمی نیست,ادامه شعر چون میگذرد غمی نیست ...ادامه مطلب

  • من اینجا ازنوازش نیز چون آزار،ترسانم

  • من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بی‌برگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟بسان رَهنوردانی که در افسانه‌ها گویندگرفته کولبارِ زاد ره بر دوشفشرده چوبدست خیزران در مشتگهی پر گوی و گه خاموشدر آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویندما هم راه خود را می کنیم آغازسه ره پیداست،نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندرحدیثی کَش نمی‌خوانی بر آن دیگرنخستین: راهِ نوش و راحت و شادیبه ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادیدودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش ناماگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرامسه دیگر: راه بی ,من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم,من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها