ققنوس

متن مرتبط با «من گنگ خواب دیده وعالم تمام کر» در سایت ققنوس نوشته شده است

فروغ مقدس من

  • به شعری از فروغ بر می خورم که خواندنش روحم را جلا می دهد. انگار از زبان خودم سخن می گوید...چنین تشابهی را کمتر یافته ام...مگر با فروغ...فروغ انگار خود خود من است بعد از آن ديوانگی‌ها ای دريغباورم نايد كه عاقل گشته‌امگوئيا «او» مرده در من كاين‌چنينخست, ...ادامه مطلب

  • تمام شدی

  • برای آخرین بار عکس هایش را نگاه کردم...چند ثانیه انگشتم را بی حرکت نگه داشتم...باید تصمیم میگرفتم...وقتش بود...فقط یک دکمه بود...می توانستم تا اخر عمر بمانم و نگاهش کنم. میتوانستم به او اجازه دهم بماند و عکس هایم را ببیند...اتفاق های زندگی ام را. اما اتفاق بدی افتاده بود...نمی توانستم از حس بدی که داشتم عبور کنم. پذیرفتمش. باور کردم که او برای همیشه تمام شده است. تمام تمام...نه نصفه ونیمه.. به قول, ...ادامه مطلب

  • شهریور جان تمام شو لطفا

  • بیش از آن چه در تصور هرکس بگنجد خسته ام...خسته ام... دلم می خواهد راه بروم. درخیابان...هوا به ریه ام برسد. هوای خانه گرفته است. من اما یخ زده ام. دست وپایم انگار ساعت ها در یخچال بوده اند. گرم نمی شوم. اضطراب امانم را بریده...فردا این آینه ی دق را تحویل می دهم وخلاص...خلاص که نه... کمی خلاص...چند روز به عمل بابا مانده...نمی دانم چند روز...فقط می دانم آن قدر از ظرفیتم بیشتر است این اضطراب که هر لحظ,شهریور,تمام,لطفا ...ادامه مطلب

  • تمام نمیشود درد

  • تکیه داده ام به دیوار سنگی سردی تا کمی سردردم آرام شود. اینجاهیچ کس نیست...مشتی دکتر می آیند ومی روند و نیم‌نگاهی به تنهاکسی که روی این صندلی به انتظار جواب نشسته می اندازند...پدربزرگ را اینجا بستری کرده اند. حالا می فهمم اضطراب این دوروز ودوشب نخوابیدن هایم بی دلیل نبوده...حالا دیگر بیشتر از صدای تلفن های صبح زود میترسم...ازاورژانس می ترسم...از بیمارستان کوثر می ترسم. از شب می ترسم...می ترسم ازخو,تمام,نمیشود ...ادامه مطلب

  • خاطره ای گنگ

  • امروزخستگی مان شکسته شد. آغوش در آغوش،رؤیای سبز بود که خدا می ریختچشم هایت بوی گرسنگی می دادو انگشتان ظریف و نازکتزنده تر،سهم بیداری من در خلوت کتاب های نجیبواژه ها،خونگرم و بی ریابین لب هایمان،جناغ عشق می شکست! آه!عزیزمن!دوباره می خواهمت!برای چینش اشک هایممژه ها،کارگر نمی افتد! قدرت یک حس لازم استکوک یک صدابوی یک تو!و شرحی از کبودی حنجره ام! #محمد_حسن_چگنی_زاده ,خاطره ...ادامه مطلب

  • تمام شود این روزها...چرا به شهرم بر نمی گردم؟

  • همه چیز احمقانه به نظر می رسد. کاش می دانستم. کاش می دانستم بیشتر. تا بتوانم ازتو نگویم. تابروم. تابدانم که اشتباه نمی کنم. نمی کنم؟ تصمیم گیری سخت است آن گاه که ندانی ...ندانی...اما گمان کنی که بدانی. این صبح جمعه کجا می روم؟ کجابوده ام؟ چه غریب ماندی ای دل...نه غمی نه غم گساری نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری... زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هی,تمام,روزهاچرا,شهرم,گردم؟ ...ادامه مطلب

  • یلدای مرده ی من

  • یلدا!!!شب یلدا! نمیدانم چرایلداشب است.چرابلندترین شب است؟ وچراکوتاهترین روزنیست؟وچراهمه به هم تبریک میگویند؟ مگرچه اتفاقی افتاده است؟ مگردنیازیباشده است؟ مگرآدمهاآدم شده اند؟من ازتبریک هایشانهم بیزارم.ازیخ زدن دراین شب تاریک وطولانی بیزارم.ازاحساس ترحم یک غریبه برای خودمواینکه به زورکسی رانگه میدارد,یلدای,مرده ...ادامه مطلب

  • میخندد همراه تو اشک آخر من

  • فکر میکنم کمی دست وپایم بی حس شده. انگار ماهیچه هایم تعجب کرده اند. آدم های خیلی عوضی حتما همیشه راهی برای توجیه خودشان میابند. شک نکن. حالامیفهمم که قصیده ی زندگی چیست، که زندگی غزل ندارد. زندگی با این آدم ها نفس کشیدن زیر لجن است.چقدر اینجا سرد است. باید کاری کنم. همینطوری نمیتوانم دست روی دست بگذ, ...ادامه مطلب

  • من عاجزم زگفتن وخلق از شنیدنش

  • انتخابات می آید ومیرود. تمام میشود. خواستم بگویم این قدر بی فکر نباشیدکه به یکدیگر بی احترامی کنید ودوستی وآشنایی های چند ساله را به لجن نکشید.درعجبم از کسی که خودش مرا بلاک فرمود و سپس یک طومار از تعصب نوشت. از نشنیدن .ازنداشتن قدرت تحمل. چرا؟ فقط چون به اوگفته بودم صفحه ی خودت برای اعلام‌نظراتت هس, ...ادامه مطلب

  • خواب...بیداری...پالت

  • تنفری دوباره وخشم پشت خشم...اینها ازاثرات گندکاری خودم است یادیگران؟ این باد که ماراباخود خواهدبرد گاهی...فقط گاهی..می آید ومیرود وماراهم‌میبرد.بادخشم. باد دورویی. کاش میتوانستم مثل خودشان شوم. گاهی این نخواستن یانتوانستن حالم رابدترمیکند. خشم ازخودم هم به خشم ازدیگران اضافه میشود. وشاید تمام این ار, ...ادامه مطلب

  • بخند جان من:)

  • شیفتگی من، درحد خودم بود. بازتاب تونبود. آن روزها تونبودی. من بودم و تویی که در ذهنم نگه داشته بودم. همه چیز برایم روشن ترازنور بود. میدانستم دلت برای چه کسی تندتر میزند. وشاید همین مساله، پذیرش نبودنت را برایم ساده ترمیکرد. چند سال گذشت ومن دقیقا زمانی که خودم وتورا گوشه ای گذاشته بودم و تارعنکبوت بسته بودیم، تمام گرد وخاک هارا کنار زدم. این مرداب دلم را به هم زدم تا...شاید برای اینکه خودم را پیداکنم.. نمیدانم دقیقاچرا.من فکر نکردم چرا به سمت توبرگشتم. چشمم رابستم. در کمتر از ده ثانیه تصمیم گرفتم. آن موقع فکر نکردم ممکن است چه اتفاقی برای دلم بیفتد. شاید اگر فکر میکردم هرگز دست به این کارنمیزدم. اما چندان پشیمان نیستم. نمیدانم. شاید هم باشم. راستش رابخواهی حتی ثانیه ای فکر نکردم تو چه کارمیکنی وچه خواهی کرد. اصلا مادام راحتی یادم نبود. من فقط دنبال یک حس گمشده میگشتم. سوزنی درانبارکاه شاید. پس تورا از زیر تمام آن تارعنکبوت ها بیرون آوردم. نوشته هایت راکه میخواندم گمان میکردم درآن ها بامن حرف میزنی. گلایه هایت وتمام حرفهایت رابه خودم میگرفتم ونه تنها به عقب رانده نمیشدم بلکه هرروز به ت,جان من بخند ...ادامه مطلب

  • خواب زدگی

  • خواب ، رویای بیهوده ایستچراغ میرود ،فکر می آید.تومی آییوصبح نمیشود. دست های من کال اندنرسیده اند،به پیچ عجیب موهای تو درمن حسرتی ست به نام توآتشی ست به یادتو. آتش سرد نمیشودخاموش میشود! زمان میرودمن میمانم.نورمیرودسایه ات میماند. دستهای من هنوز کال انددستهای تو اما رسیده اندبه انتهای یک شعرن.ع,خواب زدگی,خواب زدگی چیست,خواب زدگی نوزادان ...ادامه مطلب

  • منزل دایی جان...

  • امروز بارانی بود. آمدم منزل دایی جان...من وریاضی وراستین...بعد شام..بعد فیلم" تابستان گرم وطولانی" وبعد هم دایی یک شلوارگرم کن ومسواک نو به من داد وگفت شب راهمینجابمان! وخب مگرکسی جرات دارد روی حرف دایی حرف بزند؟ :( حالا من خوابم نمی آید ... کاش حداقل میل بافتنی وکاموایم راباخودم آورده بودم...پدربزرگ افسردگی گرفته است... فوبیای مرگ...تمام روز وشبم شده فکر کردن وفکر کردن وپیداکردن راه چاره...دارد از بی اشتهایی ازپادرمی آید...چه کاری ازمن ساخته است؟ خدایا راهی پیش پایم بگذار...نشانه ای...طبقه ی بالا تولداست. دست بردارنیستند...ساعت 1.02 بامداد است واین بالش برای من کوتاه است. تاصبح گردنم خشک میشود. البته اگر خوابم ببرد. همیشه خودم را باشرایط تغذیه ی همه وفق میدهم اما هرجایی خوابم نمیبرد...به خصوص شب...خانه ی پدربزرگ رادوست دارم. به جزآنجا هرجایی بروم احساس غربت میکنم.حتی اینجا...روی این تخت یک نفره...دریک اتاق گرم و دنج. چقدر خوب است که خانه ی دایی اینقدر بزرگ است. اینجاراهم دوست دارم. هرجابتوانم دریک اتاق جداگانه تنهابخوابم رادوست دارم. دلم میخواهد هنگام خوابیدن تنهاباشم. فقط خانه ی پدرب,منزل دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون فروخته شد ...ادامه مطلب

  • کسی رادیده ای که ذاتاموسیقیدان باشد اما بخواهد نویسنده شود؟

  • سومین روزاز زمستان 95 است. به طور اتفاقی چشمم به چیزهایی خورد که گمان میکردم آنهارا ازبین برده ام. حرفهایی ازتو. وقتی فکر میکنم چقدر حرف میزدیم زمانی وحالا به کجارسیده ایم، تعجب میکنم. هرروز فاصله بیشتر وبیشترمیشود. اما هنوز حسم چندان تغییری نکرده و سرجایش نشسته است.من هنوز بی آنکه دلم برایت تنگ شود، دوستت دارم. برایم عجیب است که به تو وابسته نمیشوم. دراین مدت هم حتی وابسته نشدم. برای تو عجیب نیست؟ امروز حتما برای نفس، سخت است وشاید برای تونیز سخت باشد. آهنگ شاد بهانه بود...بهانه ای برای...مهم نیست. میدانم اگر حرفی بزنم تو اگر بخوانی، حتما برداشت دیگری خواهی داشت واگر نخوانی چه فرقی میکند که حرفم را بگویم یانه. پس میگذریم. حسین خاطره ی کودکی ام راخواند. درکمال تعجب نکات مثبتی هم عنوان کرد وبه شدت امیدوارشدم به داستان نویسی. هرچند هنوز نمیتوانم روی آن نوشته نام داستان بگذارم. اما باکمی تغییر میتوانم از دل آن یک داستان درآورم.تو فکر میکنی من میتوانم روزی داستان خودم با خودت رابنویسم؟ :) میتوانم تمام خاطرات زیبای زندگی ام رادر قالب داستان بنویسم؟ روزی رسالتم شعربود امادیدم شعر برایم کافی , ...ادامه مطلب

  • هزارو یک نفری...به جنگ بادل من...برای این همه تن چه کنم

  • دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها