گلدان عزیزم را رنگ می کنم. نه چندان با شوق...آخرین کوزه ای که رنگ کردم را یادم هست، که با چه سرعتی وباچه دقتی درعرض چند ساعت تمام شد...حالا اما چند روز از شروع رنگ کردنم گذشته و ... حوصله ی کتاب خواندن هم ندارم. حتی گلدوزی وبافتنی ام را هم هنوز از کمد بیرون نیاورده ام. تنها کار مفید این چند روز، مرتب کردن کتابخانه ام بود...کتاب روز وشب یوسف دولت ابادی اینجا روی میزم نشسته و نگاهم می کند. هی می گوی,شروع؟ ...ادامه مطلب
چه بگویم سخنی نیست مرا تاريخ : دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶ | 13:18 | نویسنده : سه نقطه خسته بودم از تایپ کردن که رفیق شفیقم زنگ زد و حالم را به کرد. نمی دانم چرا این روزها اضطراب دارم. مهمانی دیروز هم حالم رابهتر نکرد. مهمان ها آمدند وخیلی خوش گذشت اما وقتی رفتند بگردند، همه رفتند ومن تنها درخانه ماندم. بعد هم ازترس در راازبیرون قفل کردم و حتی از درون و با یک چاقوی گرامی رفتم دوش گرفتم! نمی دانم چرا,بگویم,سخنی,نیست ...ادامه مطلب
همه چیز احمقانه به نظر می رسد. کاش می دانستم. کاش می دانستم بیشتر. تا بتوانم ازتو نگویم. تابروم. تابدانم که اشتباه نمی کنم. نمی کنم؟ تصمیم گیری سخت است آن گاه که ندانی ...ندانی...اما گمان کنی که بدانی. این صبح جمعه کجا می روم؟ کجابوده ام؟ چه غریب ماندی ای دل...نه غمی نه غم گساری نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری... زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هی,تمام,روزهاچرا,شهرم,گردم؟ ...ادامه مطلب
دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد, ...ادامه مطلب
مجال،بی رحمانه اندک بود وواقعه سخت نامنتظر.از زمانی که بازگشته ام،همچون بازیگری بی روح شده ام که یک فیلم نامه را ازحفظ میخواند بی آنکه حتی کلمه ای را پس وپیش بگوید.من خودم را باز هم جاگذاشتم و به این شهر بازگشتم.اما مگر میتوان میان مشتی کور از بینایی سخن گفت؟یاد آن کلیپ زیبا افتادم.همان پسری که عاقبت شعورش را به تیغ سپرد و چون دیگران کور شد...پسرک بیچاره...شاید باخودم قرارگذاشتم خودم رابه کوری بزنم.اما رخوت بیش ازحد این نقش،مرا خسته کرده است.حرفهای دیشب باعث شد ازخودم بدم بیاید.چقدر دروغ؟تاکجا؟این همه دروغ برای چه؟همه چیز عوض شده است.حتی دیگر صدایش نم,چون میگذرد غمی نیست,چون میگذرد غمی نیست تا بگذرد,چون میگذرد غمی نیست غصه نخور,شعر چون میگذرد غمی نیست,شعر کامل چون میگذرد غمی نیست,اس ام اس چون میگذرد غمی نیست,این نیز بگذرد چون میگذرد غمی نیست,چرا همه میگویند چون میگذرد غمی نیست,چون که میگذرد غمی نیست,ادامه شعر چون میگذرد غمی نیست ...ادامه مطلب
من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ استبیا ره توشه برداریمقدم در راه بیبرگشت بگذاریمببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟بسان رَهنوردانی که در افسانهها گویندگرفته کولبارِ زاد ره بر دوشفشرده چوبدست خیزران در مشتگهی پر گوی و گه خاموشدر آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویندما هم راه خود را می کنیم آغازسه ره پیداست،نوشته بر سر هر یک به سنگ اَندرحدیثی کَش نمیخوانی بر آن دیگرنخستین: راهِ نوش و راحت و شادیبه ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادیدودیگر: راه نیمَش ننگ، نیمَش ناماگر سر بر کنی غوغا، و گر دم در کشی آرامسه دیگر: راه بی ,من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم,من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم ...ادامه مطلب