ققنوس

متن مرتبط با «گوشم به راه تا که» در سایت ققنوس نوشته شده است

باران به شکل الفبا می بارد

  • باران چنان برخاک می زند که انگار سر ج&, ...ادامه مطلب

  • زندگی وزن نگاهیست که در خاطر ما می ماند

  • باید با او حرف می زدم. باید می دانست که من کاری نکرده ام. نمی خواستم نفرینش تا آخر عمر پشت زندگی ام باشد. آن هم نفرین بابت چیزی که وجود نداشت و توهمی بیش نبود. می دانی انارک، دخترها اگر به خودشان رحم می کردند شاید جهان جای بهتری می شد. هر چه زخم خورد,نگاهیست ...ادامه مطلب

  • تقدیم به گندم عزیزم

  • در آن پارک دنج که خیلی پارک بود، در آن نقطه ی دور از شهر که درست وسط شهر بود، روی یک نیمکت نشستیم. تو به صدای آب گوش دادی و درخت های خرمالوی رو به رویمان را نگریستی، من به تو. دلت می خواست همان جا بنشینیم وحرف نزنی...دلم میخواست برویم وحرف بزنی...رفتیم...قدم زدیم...از نمازی به سمت ستاد...تو از دختری گفتی که قرار است چند روز دیگر از تو خواستگاری کند، من تمام تلاشم را کردم که بگویم کرم از درخت نیست., ...ادامه مطلب

  • ماهی و گربه...

  • ماهی و گربه... حرف های پرویز...نگاه هایش...پرویزی که خودش را به نام سیاوش معرفی کرده تا از کسی که دوستش دارد اطلاع داشته باشد...این فیلم را بیش از ده بار دیده ام. بیش از ده بار به دلم نشسته است...زیاد...هنوز با آن تکه ی دیدار پرویز با عشق قدیمی اش اشک میریزم...چه ماهرانه کلمات را کنار هم چیده است. شبیه یک ریاضیدان...نظمش تحسین برانگیز است... هم چنین ذهن خلاقش...شهرام مکری را میگویم...یادم نیست اول,ماهی,گربه ...ادامه مطلب

  • بیمارستان...شب...

  • ما هر چه را که باید از دست داده باشیم، از دست داده ایم...ما بی چراغ به راه افتادیم...اینجا دراین اتاق کنار پدرم نشسته ام. نیمه بیدار است. سخت است اورا درچنین حالی دیدن. هیچ گاه ضعیف ندیدمش...بیماری، ضعف موقت است. باید ساخت... صبح تصور نمی کردم شب کنارم باشد... حالا آرامم...سه ساعت تمام پشت در اتاق عمل به انتظار نشستن، کار ساده ای نیست اما من به انتظار عادت کرده ام...فردا باید نذرم را ادا کنم...کاش,بیمارستانشب ...ادامه مطلب

  • باران به شکل الفبا می بارید

  • چند روز دیگر ۳۰ مرداد می شود. از تب وتاب من برای رفتن به آن شهر غریب، یک سال گذشت. شور عجیبی داشتم که از لحظه ی ورودم به آن شهر، سرکوب شد. با شور رفتم و با اشک های شور روی گونه هایم بازگشتم. وقتی در موزه ی هنرهای زیبا قدم می زدم، وقتی آن تابلوها را میدیدم و فکر میکردم که  زمانی او هم آن جا ایستاده وازآن ها عکس گرفته است، حس عجیبی داشتم. قلبم تیر می کشد از یاد آوری اش...یکم شهریور امسال، یوگی می آی,باران,الفبا,بارید ...ادامه مطلب

  • تمام شود این روزها...چرا به شهرم بر نمی گردم؟

  • همه چیز احمقانه به نظر می رسد. کاش می دانستم. کاش می دانستم بیشتر. تا بتوانم ازتو نگویم. تابروم. تابدانم که اشتباه نمی کنم. نمی کنم؟ تصمیم گیری سخت است آن گاه که ندانی ...ندانی...اما گمان کنی که بدانی. این صبح جمعه کجا می روم؟ کجابوده ام؟ چه غریب ماندی ای دل...نه غمی نه غم گساری نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری... زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هی,تمام,روزهاچرا,شهرم,گردم؟ ...ادامه مطلب

  • میخندد همراه تو اشک آخر من

  • فکر میکنم کمی دست وپایم بی حس شده. انگار ماهیچه هایم تعجب کرده اند. آدم های خیلی عوضی حتما همیشه راهی برای توجیه خودشان میابند. شک نکن. حالامیفهمم که قصیده ی زندگی چیست، که زندگی غزل ندارد. زندگی با این آدم ها نفس کشیدن زیر لجن است.چقدر اینجا سرد است. باید کاری کنم. همینطوری نمیتوانم دست روی دست بگذ, ...ادامه مطلب

  • ملکه زیبایی لی نین

  • کتابی ست زیبا ‌..به دلمان نشسته است...نمایشنامه ای کوتاه اماجذاب...انگار سخن از زبان مامیگوید_نمیدونم..نمیدونم مورین+چی رونمیدونی؟_چراهیچوقت نشد واقعاباتوحرف بزنم یاازت بخوام باهم بریم بیرون..نمیدونم. بگذریم که چند ماه رفتنم به اون خراب شده هم بیشتر مانع این قضیه بود+انگلیس؟آره انگار ازونجاخوشت نمیا, ...ادامه مطلب

  • رفیقی که خالی از خلل است

  • یک عمر گشتم...گشتم...نبود...شاید باید باور کنم که نیست...رفیقی درکارنیست...واقعا نیست..رفاقت توهم است.. وقتی نزدیک ترین رفیقم درست لحظه ای که نباید، لحظه ای که دیر شده برای من، زیر قولش میزند ومیگوید نمیتواند کاری که قراربوده انجام دهد، چه میتوانم بگویم؟ دست چپم بی حس شده...احساس وحشت واسترس تمام وج, ...ادامه مطلب

  • به دریامروگفتمت زینهار...وگرمیروی تن به طوفان سپار

  • » نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید. , ...ادامه مطلب

  • برگرفته از نادرابراهیمی ویک دوست

  • آدمهامثل  ماه هستند. نیمه تاریکشان را گاه در تاریک ترین شبها رو می کنند., ...ادامه مطلب

  • آیاهنوز آمدنت رابها کم است؟

  • امروز بلاخره رسیده ومن همچنان درخانه درحال استراحتم...حالم چندان خوش نیست ونمیدانم چطور باید دوساعت در صف بایستم...امروز تمام میشود جنگ وجدال ها. تمام میشود تعصب ها.من اما نگرانم. نگران فردایی که نیامده...نگران نتیجه ی انتخابات...نمیدانم تاکی باید بین بدوبدتر انتخاب کنیم...گوش دادن به آن نوار صوتی ت, ...ادامه مطلب

  • برسد به دست تو

  • حرفهایت راچندین بارخواندم. دیدم نه. نیستم. درمیان حرفهایت نیستم. قبلا هم نبودم. فقط کاش همان زمان هم مثل حالا میدانستم. که نیستم. نبودن درعین بودن! کمی درکش سخت است. از دردگفتن انگار کارهمه شده. هیچ استعدادی نمیخواهد. نوشتن. دیشب استاد بهمنی دربرنامه ی دورهمی حرف جالبی زد. گفت شاعر وجودندارد. این شعر است که شاعر راکشف میکند. حرفهای متفکرانه ای میزد. دلم میخواست از نزدیک ببینمش. کاش تهران بودم. کاش به شاعرهایی که دلم میخواست ببینمشان وباآنهاحرف بزنم دسترسی داشتم. شاید روزی به کافه شعرمان دعوتشان کنیم وبیایند. کسی چه میداند؟ گشتم اما ندیدم. فقط یک تکه ازحرفهایت مربوط به من بود انگار. همان جا که گفتی بدی اینجا نوشتن این است که حرفهایت جابه جامیشود. به یکی میگویی و دیگری برمیدارد. من همینجا به توقول میدهم که حرفهایت راهرگز برندارم. مراببخش اگر تمام این مدت حرفهای تورابرداشتم و ...حرفهایی که دیرفهمیدم مربوط به من نبودند. خیلی دیر. شاید چندان تقصیر من نبود. خب من هم مینویسم. اما تمام حرفهایم مخاطبشان مشخص اند. حرفهای من گنگ نیستند. شخصیت های زندگی من انگار بانام های خاص خودشان مثل اشخاص یک د,برسد به دست تو ...ادامه مطلب

  • کسی رادیده ای که ذاتاموسیقیدان باشد اما بخواهد نویسنده شود؟

  • سومین روزاز زمستان 95 است. به طور اتفاقی چشمم به چیزهایی خورد که گمان میکردم آنهارا ازبین برده ام. حرفهایی ازتو. وقتی فکر میکنم چقدر حرف میزدیم زمانی وحالا به کجارسیده ایم، تعجب میکنم. هرروز فاصله بیشتر وبیشترمیشود. اما هنوز حسم چندان تغییری نکرده و سرجایش نشسته است.من هنوز بی آنکه دلم برایت تنگ شود، دوستت دارم. برایم عجیب است که به تو وابسته نمیشوم. دراین مدت هم حتی وابسته نشدم. برای تو عجیب نیست؟ امروز حتما برای نفس، سخت است وشاید برای تونیز سخت باشد. آهنگ شاد بهانه بود...بهانه ای برای...مهم نیست. میدانم اگر حرفی بزنم تو اگر بخوانی، حتما برداشت دیگری خواهی داشت واگر نخوانی چه فرقی میکند که حرفم را بگویم یانه. پس میگذریم. حسین خاطره ی کودکی ام راخواند. درکمال تعجب نکات مثبتی هم عنوان کرد وبه شدت امیدوارشدم به داستان نویسی. هرچند هنوز نمیتوانم روی آن نوشته نام داستان بگذارم. اما باکمی تغییر میتوانم از دل آن یک داستان درآورم.تو فکر میکنی من میتوانم روزی داستان خودم با خودت رابنویسم؟ :) میتوانم تمام خاطرات زیبای زندگی ام رادر قالب داستان بنویسم؟ روزی رسالتم شعربود امادیدم شعر برایم کافی , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها