شعرهایم از نبودنت خشک شد.نامه هایم،خاک.صدایم را باد دزدید.حالا من بی رنگ تر از آنم که بگویم: دوستت دارم. , ...ادامه مطلب
باران چنان برخاک می زند که انگار سر ج&, ...ادامه مطلب
وای باران باران شیشه ی پنجره را بارا, ...ادامه مطلب
یک هفته گذشت. خستگی مفرط از تنم می بار, ...ادامه مطلب
خواست برایش بخوانم...خواندم چه فکر می , ...ادامه مطلب
امشب از آسمان دیدهٔ توروی شعرم ستار, ...ادامه مطلب
خانم مشاور! خانم مدرکی! آن هم زیر عکس م, ...ادامه مطلب
باید با او حرف می زدم. باید می دانست که من کاری نکرده ام. نمی خواستم نفرینش تا آخر عمر پشت زندگی ام باشد. آن هم نفرین بابت چیزی که وجود نداشت و توهمی بیش نبود. می دانی انارک، دخترها اگر به خودشان رحم می کردند شاید جهان جای بهتری می شد. هر چه زخم خورد,نگاهیست ...ادامه مطلب
به شعری از فروغ بر می خورم که خواندنش روحم را جلا می دهد. انگار از زبان خودم سخن می گوید...چنین تشابهی را کمتر یافته ام...مگر با فروغ...فروغ انگار خود خود من است بعد از آن ديوانگیها ای دريغباورم نايد كه عاقل گشتهامگوئيا «او» مرده در من كاينچنينخست, ...ادامه مطلب
فیلم عجیبی بود...خیلی عجیب...وخیلی غریب...خوابم نمیبرد از فکرش...واقعا یک ذهن چقدر باید تخیلی باشد تا بتواند چنین چیزی بسازد؟ نولان...نولان را می گویم که حاضر نبودم فیلم هایش را ببینم...میترسم چشمم را ببندم وبه خواب روم , ...ادامه مطلب
یاد یک تکه از یک دیالوگ افتادم: آدم هر قدر که سنگدل و سفت وسخت باشه بیم اینکه هر وعده ی دیدار وعده ی آخرباشه، دلشو نرم میکنه...به ترانه ی لحظه های معین گوش می دهم. به یاد روزهای نوجوانی که عاشق این ترانه بودم...به یاد جاده ی چالوس...لحظه ها رو باتوب, ...ادامه مطلب
نمیدانم چند سال است که به خوابم نیامده بودی...دیشب اما دیدمت...همان شده بودی که همیشه میخواستم باشی! جواب تمام سوال هایم را دادی، لبخند زدی...مهربان بودی در خواب. یادم هست روزی را که می توانستم با یک کلیک کوچک، همه چیز را از لپ تاپت ببینم...بدانم و ر, ...ادامه مطلب
پس چه کسی بود اگر خودت نبودی؟گاهی به تو فکر می کنم. گاهی به آن زن. به فرزندش. هنوز قیافه ی دخترش را به یاد دارم. تقصیر فیس بوک بی معنی ست. آدم را تا کجا می کشاند...عکس های قدیمی...عکس های زنی که ادعا می کرد مرا می فهمد و در جواب لرزش صدایم گفت چه احساساتی! متولد چه ماهی هستی؟دلم برای خودم می سوزد. برای آن زمان که کودک بیست ساله ای بودم و نمی دانستم چه بگویم و چه نگویم...بی سلاح بودم و احساساتی...ح, ...ادامه مطلب
نمی دانم چرا امروز این ترانه ی دوران کودکی ام در ذهنم تکرار شد...نمی دانم یاد چه افتادم...یاد چه کسی؟ شاید دلم گرفته است...شاید دلم تنگ است...شاید دلم گریه می خواهد و اشک هایم نمی آیند...دیروز وقتی در باغ ارم نشسته بودم، دلم می خواست تنها بمانم و هیچکس به من نرسد...تنها بمانم و زل بزنم به آن دخترکی که در میان آن درخت ها برای خودش بازی می کرد...آن هم درست در بکر ترین جای باغ ارم...جایی که کمتر کسی , ...ادامه مطلب
در آن پارک دنج که خیلی پارک بود، در آن نقطه ی دور از شهر که درست وسط شهر بود، روی یک نیمکت نشستیم. تو به صدای آب گوش دادی و درخت های خرمالوی رو به رویمان را نگریستی، من به تو. دلت می خواست همان جا بنشینیم وحرف نزنی...دلم میخواست برویم وحرف بزنی...رفتیم...قدم زدیم...از نمازی به سمت ستاد...تو از دختری گفتی که قرار است چند روز دیگر از تو خواستگاری کند، من تمام تلاشم را کردم که بگویم کرم از درخت نیست., ...ادامه مطلب