رمضان رسید دوباره...

ساخت وبلاگ

میتوانم باهمین صدای گرفته و بینی سرخ شده، بنویسم که چقدر ...چقدر دلم هوای رمضان سالها پیش راکرده...هرچه بیشترمیگذرد مطمعن ترمیشوم که گذشته وخاطرات خوب وبدش هرگز هرگز فراموش نمیشود.فقط نادیده گرفته میشود ومثل خاکستر زیرآتش، بایک جرقه ی کوچک، گرمیگیرد ومیسوزاندحال آدمی را... گاهی فکرمیکنم به بی رحم بودنت به بی انصافی ات.به اینکه واقعا چطور توانستی تمام روزهای زیباو نابم را مفت بفروشی به آن کله پوک؟
واقعا ارزشش راداشت؟حاضربودم نیمی ازعمرم را بدهم ولی بدانم که ته ته دلت چه فکر میکردی آن زمان که باوقاحت دروغ میگفتی. واقعا دوستش داشتی؟ ازکجای این داستان خودت راگم کردی؟ مرا گم کردی؟آن شروع احمقانه چه بود؟ چرا درذهنم شروع شدی؟ توکه شبیه آدمک ذهنی من نبودی،چه کردی که درذهن ودلم آغازشدی؟اصلا آغازشدی؟ میدانی کم کم دارم فکر میکنم چقدر کوتاه دوستت داشتم اما همان مدت کوتاه هیچ گاه از پرده ی ذهنم پاک نمیشود.مدتی حسش نمیکنم اما وقتی بایک موسیقی چنین سرکش میشود وقد علم میکند مطمعن میشوم که چیزهایی هم هست. حتی اگرنخواهمشان.حتی بااینکه میدانم چقدر وقیحی.چه موجود بی خاصیت و منفعت طلبی هستی. بااینکه میدانم اگر دوباره ببینمت جواب سلامت راهم نمیدهم. میدانم از خانواده ات حتی بدم می آید. از شخصیت متزلزلت. از نگاه به ظاهرمظلومانه ومعصومت.نمیدانی چقدر نسبت به تنفرهایم حتی بی تفاوت شده ام‌.نمیدانی چقدر دلم برایت میسوزد. نمیدانی گاهی دلم میخواهد سربه تنت نباشد. وباهمه ی این ها گاهی، فقط گاهی، دلم برای آن روزهای آدم بودنت تنگ میشود. نمیدانم آدم بودی یا نقش آدم ها رابازی میکردی.امامیدانم تاکنون هیچ کس برایم شبیه آن روزهای تونبوده.شبیه شخصیت الانت هستند. همین قدر عوضی، آشغال ووقیح. ساده نیستند. رک نیستند. خودواقعیشان نیستند. اگرهم باشند خودواقعیشان خیلی بدتر از ظاهرشان است.تابه حال کسی راندیده ام که خود واقعی اش بهتر ازآنچه نشان میدهد باشد. یک نفر بود که خیلی تلاش میکرد با بدجلوه دادن خودش چنین تفکری رادردیگران ایجاد کند اما نتوانست. چون مدعی بود وآدم ادعای هرچه رابکند دقیقا همان رادرونش ندارد. البته نه همیشه. اما بیشتر مواقع اینطوراست. راستش گاهی فقط نگاه میکنم. به تو. به آنکس که مدتهاست مغزش را خورده ای وهنوز به نتیجه نرسیده ای:) اما هیچ حس بدی در دلم ایجادنمیشود. دریغ از ذره ای حسادت...همین بی تفاوتی ام باعث میشود احساسات گه گاهم را جدی نگیرم.چطورمیشود این همه نسبت به تو بی تفاوت باشم ودرعین حال بتوانم بگویم هنوزبه توفکر میکنم؟ نمیشود. بامنطقم سازگارنیست. وبه خاطرهمین گیج میشوم و نمیدانم پس این حسی که درمن مانده چیست؟ حسادت، عشق، دوست داشتن، تنفر، حسرت، ...هیچکدامش نیست...پس چیست؟
دیروز برای اولین بار رفتیم شناسایی. سه نفری. با پراید آقای "و". چیزها دیدم...چیزهایی که گفتنی نیست.دیدنی نیست. حالم اما خراب است. خراب...هیچ چیزی ندیدم که پیش تر به آن فکر نکرده باشم اما دیدن با خیال فرق دارد...خیلی فرق دارد...جای دست های فاطمه هنوز روی انگشت هایم مانده...آقای "و" مدام میپرسید نظرت چیست ومن چه چیزی داشتم برای گفتن؟ میدانی؟ فارغ از اینکه اویک پسر است، آن لحظه فقط دلم میخواست مثل کودکی در آغوشش پنهان شوم و اشک بریزم...این تمام حس من بود واو ازمن گزارش کارمیخواست...سخت بود از خانه ای یک متری برایش گزارش بنویسم.سخت بود محکم باشم. سخت بود وقتی ازمن پرسید: الان چون فاطمه عاشق ریاضی بود، اینجوری به تب وتاب افتادی براش کاری کنی؟
بله.چون عاشق ریاضی بود آن دختر.آن دختربی گناه...کاش بتوانم حداقل به او درس بدهم...کاش بتوانم کاری کنم خدا...این ها رانشانم دادی، توانایم کن بتوانم تغییرشان دهم.‌‌ ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 63 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 14:27