دوم شهریور۹۶

ساخت وبلاگ
یوگی آمد اما آنقدر شلوغ بودیم که...ازمیان آن شلوغی یک راست آمد نشست کنارم اندکی. حیف که متعجب نشد...مرادرست زمانی دید که نباید.
کمی قدم زدیم
کمی حرف زدیم
فقط کمی
چرا ازیوگی بدم نمی آید؟
چرا یوگی خوب است...
همیشه در انتهایی ترین لایه ی احساسم، از مردها بدم می آمد. اما نسبت به محسن و یوگی این حس راندارم. ازفکر لمس دستان هر مردی حالم به هم میخورد زمانی. هنوز هم بدم می آید. اما کم کم این دیوار عظیمی که ساخته ام درحال خراب شدن است. شاید درکش برای دیگران سخت باشد وقتی می گویم گندم که هیچ نسبتی بامن ندارد، دقیقا به اندازه ی برادرم به من نزدیک است. نزدیک که می گویم یعنی واقعا نزدیک. یار. همراه. مرهم. یوگی را آن قدر ها نمی شناسم که بتوانم باچنین جراتی او را به برادرم تشبیه کنم. نمیدانم چرا میگویم برادر. شاید چون برادرم راخیلی دوست دارم و نسبت به بقیه ی مردان زندگی ام جوان تر است.گندم می گوید امشب محشر بود..میگوید یوگی مدتها ست که درچنین جمعی نبوده وبه آن احتیاج داشته. وخودش هم... فکر میکردم برای دلداری من میگوید اما بعد ازاینکه یک نفر دیگر هم چنین حرفی زد، حالم بهتر شد. حالا یوگی درخوابگاه است. گندم میگوید امشب یوگی را شادتر ازتمام این مدت میبیند..یوگی این جاست.. در بلند ترین نقطه ی شهر..جایی که ...کنار دوستانش.. ومن فکر می کنم زندگی سخت نیست. زندگی همین خاطرات کوتاه و شیرین است...دلم میخواهد باز هم ببینمش...وباز هم...وباز...امروز فقط لحظه ای که یوگی کنارم نشست، برای چند دقیقه تمام خستگی و غم ها یم را فراموش کردم...همان چند لحظه هم کافی بود...کافی بود برای آسودگی...یوگی عجیب به دلم‌ نشسته...انگار سال هاست می شناسمش. عجیب است. زیاد...مروک مرا بغل کرد و گفت چقدر لاغر شدم ام...امروز برای اولین بار ازاینکه کسی این جمله رابه من گفت، خجل شدم..نمیدانم چرا...فقط می دانم آن قدر دوستشان دارم که برای دوساعت دیدنشان، زمین وزمان را دراین شرایط وحشتناک به هم ریختم...وتصور کن که دوازده نفر را به صرف چای وکیک تولد دعوت کردن، چرا باید این همه گران تمام شود...مملکت گل وبلبل...به خوبی اش می ارزید...عجیب می ارزید... ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : شهریور۹۶, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 54 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 13:18