رییس هم رفت

ساخت وبلاگ
وقت خداحافظی بود. دلم میخواست بغلش کنم وبرای تمام این سال ها که حرف هایم را شنید، بی قصد وغرض، ازاو تشکر کنم. اما به فشردن دستش اکتفا کردم. رییس رفت...دوستش داشتم. بیشتر از تمام آدم هایی که در دانشگاه ودررشته ام می شناختم. دوستش داشتم به خاطر ذاتش. که رذل نبود. که هیچ چیز رابه بازی نمیگرفت. که آدم بود...چیزی که دیگران نبودند. برایم عزیزبود. وقتی رفت، تاخانه ی پدربزرگ پیاده رفتم و اشک ریختم...ساعت یازده شب جمعه بود...دلم برایش تنگ می شود...زیاد...کاش می توانستم به اوبگویم که برایم چیست...که چقدر حضورش برایم دلگرمیست. تمام عمر اشتباه کردم...ندیدم آن ها را که باید...دیر دیدم...خیلی دیر...دنیا دنیا بااوحرف زدم. حرف هایی که به هیچ کس نمیتوانستم بگویم...نمیدانم این حجم از اعتماد به او چگونه درمن جاگرفت اما میدانم او امین ترین ودوست داشتنی ترین رییس دنیاست. کسی که ساعت ۶ونیم عصر زنگ میزند وبرای ساعت ۸ شب مرا به شام دعوت میکند ومن دراین شرایط بدون هیچ گونه حرفی می روم ببینمش...بادسته گلی از اندوه. اندوه رفتنش. شاید دیگر هرگز نبینمش. نمیدانم. اما همیشه در عمق احساسم زندگی خواهد کرد. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 9 شهريور 1396 ساعت: 16:38