خداحافظی سخت است

ساخت وبلاگ
مقاومت این روزهایم دربرابر خوردن آرام بخش کاملا بی فایده است...باهیچ چیز آرام نمیگیرم. انگار در یک گر گرفتگی مدام اسیر شده ام...هرچیز کوچکی حالم را دگرگون می کند. حساس شده ام...زیاد...ترسو تر از همیشه.. کاش شیری عزیز را می دیدم و آرام می گرفتم. وجودش آرامش خاصی دارد...چند روز پیش بود که غر می زدم برایش و بعد از اینکه یک بند حرف زدم گفتم دکتر حالا من چه کنم؟ نگاهم کرد و فقط گفت هیچی. آروم باش. و من باهمین یک جمله اش آرام شدم...استاد است دیگر...استاد اسطوره ای من...دوروز دیگر فرصت باقی ست...دارم به متن سپاسگزاری فکر میکنم. به اینکه از آن هایی که باعث دردهایم شدند هم تشکر کنم یانه...از آن هایی که خار چشمم بودند و زندگی ام را به تباهی کشاندند و غیبشان زد...حیف که نیستند وگرنه تشکر ویژه ای از تک تکشان میکردم. باآرام بخش هم به حالت عادی برنمیگردم. اضطرابم بیش از حد تصور است. می ترسم شب ها بخوابم..میترسم درخواب سکته کنم. مثل خواهر یوگی که یک روز بعد از دفاعش سکته کرد ومرد...این ها را مروک برایم گفت..وخیلی چیزهای دیگر..دلم برای دوستانم تنگ شده...کاش رییس هم بود وکمی سر به سرم میگذاشت. اینجور مواقع فقط با شوخی های او آرام میشدم. محسن هم دراین زمینه به شدت تاثیر گذار است...شوخی های عجیب غریبش حالم را جا می آورد. دیر است...پلک هایم دچار تیک عصبی شده اند. نگران پدرم. نگران پدربزرگ. نگران خودم. نگران دفاع.وخیلی چیزهای نگفتنی دیگر...دلم برای دانشگاه پر میکشد...تنگ میشود...نمیتوانم بروم...میخواهم بمانم...چطور نیمکتی را فراموش کنم که روزی با کسی روی آن نشسته بودم و از والاترین ودردناک ترین حس های بشری حرف زدیم...چطور بوی تنش را درآن شب زمستانی بعد از کلاسی که غروب تمام میشد فراموش کنم؟یا آن روزهایی که ساعت ها دریک کلاس مینشستیم و حرف می زدیم...فقط حرف می زدیم...ویک بار در کلاس دیگر باز نشد و من آن لحظه از ترس و خجالت درحال سکته کردن بودم...چقدر می ترسیدم از افکار دیگران...چقدر ازخودم دور بودم...سخت گذشت...خیلی سخت...اما چه قدر میتوانستیم پاک باشیم؟ تصورش برای خودم هم سخت است. نمی دانم آن روزها دقیقا به چه چیزی فکر میکردم...اما میدانم سراسر وجودم بی ریایی بود وبس. میدانم نگاهت زلال ترین نگاه بود واز سر عشق...شاید همین نگاهت دست آخر مرا تسلیم احساسم کرد و دل باختم...دل باختم اما بدهنگام...زمانی که نباید...دیر...دست من نبود...نمیتوانستم دوستت بدارم...سالها در کشمکش این خواستن ونخواستن ماندم و درست درهنگامی که نباید...دیر بود...تو عوض شده بودی. دیگر حتی نگاهم نمیکردی...حتی نمیدانستی قیافه ام چقدر عوض شده...زمین را نگاه میکردی...ازعشق خبری نبود...ومن حرص میخوردم...حرص میخوردم که دیگر دوست داشته نمیشوم... چطور آن روزهای تلخ که کشان کشان خودم را به دستشویی رساندم و حالم به هم خورد و از دردهلاک شدم فراموش کنم؟ چطور صدای فریادهای فرمانده و نفس نفس زدن آن یکی را از یاد ببرم؟ روزهای سردی که در کتابخانه بودیم و نگاه های گرمی که دریغ کردیم...تومی دانی من اولین بار کجا وروی کدام نقطه ی این دانشگاه شنیدم که کسی دوستم دارد؟ من اما می دانم...من هفت سال اینجا زندگی کردم. تلخ، شیرین...سخت، آزاردهنده...چطور بروم؟ کجا بروم؟ در ودیوار این جا بامن حرف می زنند...درخت های ارم...وجب به وجب این ساختمان...سلف...انجمن علمی...نمازخانه...آن‌نیمکت های درون حیاط...کتابخانه ی بخش...کتابخانه ی ملاصدرا...ارم...کتابخانه ی میرزا...کلاس های کنارش...وکسی که مرا از وسط کلاس بیرون کشید تا بگوید دوستم دارد اما نداشت...نداشت...اضطراب من برای این دفاع نیست...اضطراب مرا فقط خودم میفهمم ...فقط خودم میفهمم که این ادمها بامن چه کرده اند...حالا که آخر راه است میفهمم...شاید هیچگاه تااین حد جدی به هیچکدامشان فکر نکردم...اما حالا همه چیز مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم رد میشود...میخواهم یک روز وجب به وجب دانشگاه را قدم بزنم واشک بریزم بلکه این خاطرات از چشم هایم به زمین افتند و بخار شوند و...آسمان ببارد دردهای مرا ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : خداحافظی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 61 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 11:33