گفتم آهن دلی کنم چندی...ندهم دل به هیچ دلبندی...

ساخت وبلاگ
بازگشتم به اتاقم ...به ریشه ام...چمدانم رابازکردم...لباس هایم را وعطرم را سرجایشان گذاشتم...اتاقم را تمیز ومرتب کردم وچشمم خورد به لوح تقدیری که ...اشکم سرازیرشد...مادرم میگوید پای چشمانم گود افتاده است...مادراست دیگر...پای چشمان دخترش را هم میبیند...چنان مرا درآغوش کشید واشک ریخت کهازخودم شرمنده شدم که تنهایش گذاشتم...این خمره ی رنگ نشده حتی مرایادتومی اندازد...دلم میخواهد فراموش کنم دیدمت...فراموش کنم این سفر را...انگار نه انگار که سفری بوده و تویی و...قلبم تیرمیکشد...بدترازهمیشه...نمیدانم چرا این همه غم روی دلم تلنبارشده است...سفر آمدم که بارخستگی وفشار درس و زندگی را ازدوش خسته ام برزمین بگذارم وحال وهوایم عوض  شود اما حالا آنقدر سنگین وخسته ام و درد تمام وجودم را گرفته که نمیدانم چه کنم؟همه چیز آرام شده بود...من ،تو...درآرامشی نسبی به سمت آینده های ازهم جدایمان پیش میرفتیم...چرا به سرم زد که ببینمت؟چرا این همه اصرار کردم به دیدنت بااینکه بارها این سفربه هم خورد و برسر راهم سنگی انداخته شد...باید حدس میزدم خدابهترمیداند قراراست چه اتفاقی بیفتد که نمیخواهد جور شود این سفر...چرا اصرارکردم؟خودم هم نمیدانم...شاید دلم برایت آنقدر تنگ شده بود که طاقت نداشتم دوری ات را...شاید هم ازیکنواختی خسته شده بودم...خودم را به آب وآتش زدم که ببینمت...بی دغدغه ببینمت...بدیدم و مشتاق تر شدم...بدیدم و غم دردلم بازهم ریشه دواند...بدیدم و اشک هایم به پهنای صورتم بازگشتند...کاش میتوانستم درچشمهایت نگاه کنم واشک بریزم...افسوس که وقتی میبینمت ذهنم آنقدر خالی میشود که حتی زمان را فراموش میکنم...شاید اگر بیشتر میدیدمت هیچ کدام ازاین اتفاق ها نمی افتادند...شاید...این شاید هابه چه دردمیخورند؟دلم میخواست برگردم بالای سرت هنگامی که درآن آلاچیق درازکشیده بودی...دلم میخواست ...نمیتوان هرچیزی را گفت...من به خوبی میدانم که چرا این همه خود دارشده ام...دروغ گفتم که نمیدانم...خوب هم میدانم که چرا دلم یمین میرود و دستم ...خوب میدانم اماچون هیچ کاری از من ساخته نیست ،رهایش کرده ام...احساساتم رامیگویم...افساری بر دهانش زده ام که هرگزبازنشود...نگاهم را زندانی کرده ام که هرگز تورانبیند...میخواهم درحصارم بمانم.میخواهم مدتی درحصارم بمانم و باهیچ کس حرف نزنم.تومیروی.میدانم.به خوبی میدانم.تو فراموش میکنی.تو معنای ماندن را سالهاست نمیدانی.تومتهمی.برای من.در دادگاه بی قاضی من.بگذار یک بارهم که شده حرف بزنم.بگذار من هم گله کنم.بگذار نترسم از ناراحتی ات.دلم ازتو پرشده است...دلم را له کرده ای.گمان نکن اگر به روی خود نیاورده ام یعنی هیچ اتفاقی دراین دالان عمیق رگهایی که به قلبم میرسند نیفتاده است.نه.گمان نکن مرانشکسته ای.گمان نکن ازتو دلم نگرفته ...گمان نکن هرگز فکر فراموش کردنت را نکرده ام...گمان نکن اگر کنارت مینشینم و غریبه میشوم به خاطر خودم است.گمان نکن نمیدانم.گمان نکن نمیفهمم.گمان نکن احساس نمیکنم...گمان نکن ساده است حرفهایت را بخوانم وبشنوم ولی بی اعتنایی کنم ونادیده شان بگیرم که مبادا دلم ضعف کند برایت.که مبادا این احساس زندان شده ام قفلش بازشود...از قفس آزاد شود...که مبادا حصار انگشت هایم بشکند و به موهایت نزدیک شود...گمان نکن ساده است برایم آنقدر نزدیکت باشم وبه توتکیه ندهم.آنقدر نگاهم کنی و نگاهت نکنم.آنقدر حرف داشته باشم ونزنم.خیر جان من.گمان هایت را بگذار کنار.هیچ گمانی نکن.من خسته ام.من خسته ترازخسته ام.من فقط خسته ام.من فقط دلم یک فریاد بی انتهامیخواهد ومرگ...دلم آرامشی ابدی میخواهد.دلم غلط میکند به توفکر کند.دلم غلط میکند درخواب توراببیند.دلم غلط میکند چون تو آدمی نیستی که بماند.تو آدم رفتنی.نه ماندن.تو ازهزار رنگی برایم میگویی ومن میشکنم وهیچ نمیگویم.تو ازمادام میگویی و من میشکنم و دم نمیزنم.تو از عشق اول و دوم و صدم میگویی و من ...من چقدر اشتباهی ام...من چقدر زخمی ام...من چقدر دل مرده ام ...طاقتم تمام شده است...طاقتم تمام شده ونمیتوانم حرف نزنم.نمیتوانم بیش ازاین حرفهایم را قورت دهم و به توبگویم چشم.بگویم هرچه توبخواهی هرچه توبگویی.بگویم حق باتواست.نه.نیست.حق باهیچ کس نیست.بامن هم نیست.با مادام هم نیست.اصلا حق هیچ معنایی ندارد دراین دنیای آشوب زده.تواهل نماندنی ومن این را به خوبی میدانم.من عروسکی شده ام که میخواهی برقصانی اش و ازرقصش لذت ببری تاوجودت التیام یابدلابد...دلم میخواهد این ها راندانم.دلم میخواهد این گونه نباشد....وچون دلم میخواهد ،همیشه سرم را پایین می اندازم و فراموش میکنم چه افکاری درذهنم راه میروند...فراموش میکنم چون دوستت دارم.چون باتمام این ها هنوز دوستت دارم.واصلا گمان نکن که دوست داشتن تو تمام روحم را زخم نکرده است...اگر تو سینه ات درد گرفته است اگر فقط دوساعت درد کشیده ای من سالهاست که زخم هایم را با کارد میتراشم و درخلوتم اشک میریزم و دم نمیزنم...ازآدم هایی که مرا بی درد میخوانند...ازتو...از این همه تحمل بی چون وچراخسته ام.ازاینکه این همه حرف میزنم و حتی یک خط ازحرفهایم آن نیست که میخواهم متنفرم...ازاینکه  گاهی تشنه ی سکوت کردن هستم و فقط  به خاطر تو تمام کارهایم را رهامیکنم ، تا جواب تورابدهم ...به خاطر ارزش های تو.ناراحتی های تو..هرگز دلم نمی آید تورابیازارم.هرگز نتوانسته ام تاکنون بگویم رهایم کن وبامن حرف نزن.نتوانسته ام بگویم کار واجب تری دارم.نتوانسته ام هزار جمله ی مهلک دیگر رابگویم.میفهمی؟هرگز تصور نکن که من  در برابر تو به خودم فکر کرده ام...همیشه به تو فکر کرده ام.همیشه به آنچه توخواستی فکر کردم.همیشه تاجای ممکن خودم را وخواسته هایم را زنده به گور کرده ام تا تو ذره ای ناراحت نباشی...اما تو نه تنها این را دریافت نکرده ای بلکه ازمن شکایت میکنی که همیشه آن شده که من خواسته ام...نه جان دل من...نه نازنین یگانه ی من...هیچ وقت نه آن شده که من خواستم نه آنکه توخواستی...همیشه دست روزگار بالای دست ماست...تلخی های مرا نبخش.حرفهایم رافراموش نکن.بگذار رهاشوم  حتی ذره ای...به اندازه ی همین چند خط...دلم تنگ شده است.تحملم تمام شده است...نمیتوانم باتو حرف بزنم...نمیتوانم باهیچ کس حرف بزنم.همینجا روی تختم دلم میخواهد دنیا تمام شود...رهانمیشوم...تمام نمیشوم...خدایا تمام کن مرا.تمام کن مرا.

 

 

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 69 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 6:31