زندگی...

ساخت وبلاگ
یاد یک تکه از یک دیالوگ افتادم:

آدم هر قدر که سنگدل و سفت وسخت باشه بیم اینکه هر وعده ی دیدار وعده ی آخرباشه، دلشو نرم میکنه...

به ترانه ی لحظه های معین گوش می دهم. 

به یاد روزهای نوجوانی که عاشق این ترانه بودم...به یاد جاده ی چالوس...لحظه ها رو باتوبودن...درنگاه توشکفتن...حس عشق رو در تودیدن...مثل رویای تو خوابه...با تو رفتن باتو موندن...مثل قصه تو روخوندن...تاهمیشه تو روخواستن...مثل تشنگی آبه...بی تو حتی زنده بودن...بی هدف نفس کشیدن...تاابد تو رو ندیدن...واسه من رنج و عذابه...

ساده است اما آن چنان عمیق بر دلم زخمه میزند که انگار به عمق روحم دست میابد...وتو می دانی، فقط تو، که این ترانه برای من چه معنایی دارد...شب از نیمه گذشته است...من به گذشته فکر نمی کنم. به آینده هم فکر نمی کنم. به این لحظه فکر میکنم. نه. فکر نمی کنم. من این لحظه را نفس می کشم...زندگی می کنم. معنای تشنگی را می دانم. معنای خستگی. خوب می دانم سیراب شدن بعد از استسقایی طولانی چه لذتی دارد...من ...من قدر این ثانیه هایی که می میرند را می دانم. شاید تو ندانی...قطعا نمی دانی. اما من می دانم که دراین لحظه باید دقیقا چه کنم. من کم کم طعم" خودم بودن" را می چشم و آرامش از دست رفته ام را باز میابم. این اتفاق کمی نیست. اینکه تازگی ها کمتر فکر میکنم. گاهی یادم می رود چه کسانی در گذشته ام حضور داشته اند که فکر می کردم اگر نباشند دنیا می ایستد. حالا آن ها نیستند اما من زندگی می کنم. دنیا همچنان می چرخد. پرنده ها هنوز می خوانند و گنجشک ها پشت پنجره ی اتاقم نوک می زنند و دانه می خورند. و من فراموش کرده ام. شاید خیلی چیز ها را فراموش کرده ام...روند کلی اتفاق ها را هنوز به یاد دارم اما...حتی رنگ چشم هایت را از یاد برده ام. رنگ پوستت. یا رنگ موهایت را...صدایت دیگر در ذهنم تکرار نمی شود. ساکت شده ای. تبدیل شده ای به یک مجسمه ی بی روح که فقط نگاه می کند. حتی حالت نگاهت را یادم نمی آید. مدت هاست در ذهنم با هیچ کس حرف نمی زنم. حتی باخودم. آن قدر درگیر زندگی کردن شده ام که کمتر پیش می آید بیکار بمانم. استاد مرا شاگرد باران کرده است و خوشحالم. گمانم آن مفهوم مجرد را یافته ام...گمانم اتفاقی در من در حال افتادن است. شاید زندگی در من رشد می کند...شاید هم  من در مسیر زندگی رشد می کنم...هر چه هست سایه اش مستدام

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

حضرت_حافظ

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 65 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1396 ساعت: 16:38