گفتم که برخیالت راه نظرببندم...گفتا که شبروست او ازراه دیگر آید

ساخت وبلاگ
چه عمر کوتاهی داشت مهربانی ات...چه زود گذشت...دوباره کارت آغازشد...والبته که نباید مزاحم کارتوشد...گله هایت را کردی و پاسخش رانخواستی بشنوی...شاید عدالت واژه ای ست بی معنا که ماساخته ایم.حتی انصاف...شاید توبی انصاف نیستی...نمیدانم...اصلاخودم هم نمیدانم به توچه گفته ام...برای همین تمام حرفهایم را پاک میکنم که نبینی...ازواکنش هایت میترسم...از قضاوت هایت...از چیزهایی که نیست وفکر میکنی که هست...ازچیزهایی که هست وفکر میکنی که نیست...:)...خسته ام.خسته ام وحوصله ی توضیح دادن ندارم.بااین حال باتوحرف میزنم حتی زمانی که پاسخم را نمیدهی...ناراحت کننده است اما هست...میپذیرمش همچون تمام اتفاقاتی که برسرمان آوارشده است...نمیدانم چند شب است که نخوابیده ام یاچند روز است که به حد نمردن غذاخورده ام،نمیدانم تورا درخواب دیدم یا واقعی بودی...نمیدانم چرا بلند شدی ازسمت راست من و نزدیکم نشستی ...نزدیک تر ازهرزمان به من.صدای قلبم را میشنیدم...بااین حال خودم را زدم به ندیدن.به نشنیدن...مگر میشد تورا ازآن فاصله ی نزدیک ندید؟مگر میشد تورا نشنید؟مگرمیتوانستم دست هایت رانگیرم وبه شانه هایت تکیه ندهم؟شاید سرگیجه ام آرام میگرفت...اما شد...شد چون باید اینگونه میشد.دلیلش شرم است یاهرچه.نمیدانم.شاید دلیلش خیلی ساده ترازشرم است.بپیش ازآنکه به کسی وفادارباشم ،همیشه به خودم وفاداربوده ام...نمیتوانم دست تورابگیرم درحالی که میدانم دستم را رهاخواهی کرد..نمیتوانم دستی رابگیرم و رهایش کنم...دستهای تو ماندنی نبود..دست های تو امن ترین دست دنیابود اما میدانستم که گرمایش کوتاه است...ندیدمت.نشنیدمت...من بیش از آنکه باواقعیت وجودی تو زندگی کنم،با خیالی که ازتوساخته ام نفس میکشم...خیالت مهربانتراست...خیالت ماندنی تراست...خیالت شنفتنی تراست...من سرم را روی شانه های خیالت میگذارم وآرام میشوم...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : گفتم که برخیالت راه نظر ببندم, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 6:31