مرگ به تاچنین زندگانی

ساخت وبلاگ

نمیدانی چه دردی دارد فهمیدن بعضی ازحقایق...دلم میخواست کنارت بودم وتنگ میفشردمت دوست من...دلم میخواست وقتی این حرفها رامیزدیم،چشم درچشم هم باشیم.رو در روی هم.سرنوشت دون مایه.آی سرنوشت مارا بنگر...مرا خوب بنگر.به خواسته ات رسیدی؟اعترافات من انگار تمامی ندارند...اشک میریختم.زنگ میزدم به هرکس که فکرش راکنی...التماس میکردم تنهایش نگذارید.پشتش راخالی نکنید...توچه میدانی چه ها شنیدم؟که مرا بی درد خواندی...چه میدانی چه قدر توهین وتحقیر وتهمت شنیدم؟حرفهایم را زنده به گور کرده بودم رفیق...داغ دلم راتازه کردند...فراموش کرده بودم...خدا...آخ که تمام وجودم درد میکند...سوزش عمیقی در دلم حس میکنم...به خود میپیچم از درد...ازمعده درد نفسم گرفته است..انگار کسی معده ی مرا سوراخ میکند بامیخ...ازخستگی چشم هایم باز نمیشود..میدانم چشمم را ببندم ازحال میروم.اما امشب راباید باهر جان کندنی هست بنویسم.باید بدانی که نفس وروح و جانم...چقدر دیراست...دیر است برای گفتن این جملات.برای عاشقت شدن دیر است.برای نگاهت کردن دیر است.آخ خدااگر مادام نبود ،اگر فرمانده سالها پیش گذاشته بود فقط یک تلفن بزنم...لعنت به این تلفن..لعنت به من...

دردت به جانم...چه میدانستم چه شده است...ولوله در دل من است نه او...ولوله وجود من است...حضور عینی من...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 50 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 16:48