بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است...

ساخت وبلاگ
چیزی به رسیدنش نمانده.همیشه منتظرش بودم.امسال اما نه.پاییز را میگویم.غربت عجیبی باخودش به همراه می آورد.آبان وآذرش در راهند...چه ماهی حسرت آلودتر ازآبان؟کدام ماه غم انگیز تر ازآذر؟ومهر که پلی است از تابستان به آبان...به آذر...به عمق پاییز...پاییز رانمیشود نوشت.پاییز راباید فقط حس کرد.باید هوایش را نفس کشید...روزهای کوتاهش را تحمل کرد.پاییز سال گذشته بوی نیستی میداد.بوی نبودن.پاییز امسال هراس انگیز تر می آید...من سردم است وباهیچ فکری گرم نمیشوم.من یخ زده ام و باهیچ دستی،زنده نمیشوم.آذر که بیاید،سی روز که بگذرد،دوسال تمام میشود.این تاریخ نحس،مرا یادتمام نبودن ها می اندازد...انگار تمام سکوت ها نهفته اند در آذر.انگار تمام فریاد ها نهفته اند در آبان.هنوز تابستان است اما من یخ زده ام.فکرم یخ زده است.وباتجویز قهوه وکاپوچینو،این یخ ها آب نمیشوند.انگار تب کرده ام.عرق سرد بر پیشانی ام و کف دستانم مینشیند...آذرجان میشود حذف شوی؟میشود نیایی؟میشود دست ازسرم برداری؟اصلا پاییز هیچ...بگوبا زمستان چه کنم؟با ماه تولدم که یاد آور انتظاری طاقت فرساست چه کنم؟میدانی هرسال چقدر روز تولدم اشک میریزم؟چون هرسال دقیقا همان که ازهمه برایم زیباتراست،مرا درانتظار وحسرت یک تبریک ساده سوزانده است...تو از انتظار چیزهایی باید بدانی.انتظار درد دارد.زمستان هم که بگذرد باخاطرات بهار چه کنم؟یادت هست؟خاطره ی بام رفتن،نشستن،اشک ریختن های پنهانی...وبلاخره تابستان...یاد آوری روزهایی که اکنون درحال رفتن اند.روزهایی که سختیشان را چندان حس نمیکنم.عمق درد وفاجعه آنگاه مشخص میشود که از آن عبور کرده باشی...میبینی چه سال ملال آوری پیش رویم است؟به من حق بده خسته ترشوم.ساکت تر.فرو رفته در رویاهایم...تو نمیدانی.تو نمیدانی پاییز وزمستان وبهار دوسال پیش برمن چه گذشت.تونمیدانی وهیچ کس نیز نمیداند.روزهای تنهایی های عجیب لذت بخش طاقت فرسا.من بودم و صندلی های خالی دانشکده وغروب و باد...مینشستم تاباد گونه های تب کرده ام نوازش کند...میلرزیدم از سرما اما بدنم گرم بود.میسوختم درتب.واز دور فرمانده و دخترک را میدیدم.بالبخند نگاهشان میکردم.نه ازخصم.بامهربانی نگاهشان میکردم گاهی نیز با بی تفاوتی.رد که میشدند،برنقطه ای خیره میماندم واشک هایم سرازیر میشدند...اشک هایم یخ میزدند ونمیریختند...چکه چکه نمی افتادند...وتو...تونبودی.تو فقط گاهی بر دلم خطورمیکردی و مثل همیشه کمرنگ رد میشدیادت ومیرفت که میرفت.یادت به قلبم شبیخون میزد...اصلا نمیدانستم به چه کسی فکر کنم؟همان روزهابود که آن مردک عوضی به دانشکده ی ما آمد و وقت وبی وقت بامن حرف میزد.زمانی که فهمید ازمن هیچ چیز حتی یک همصحبتی ساده هم به او نمیرسد،شخصیت واقعی اش رانشان داد و تنفرمرا بیشتر برانگیخت.بیشتر وبیشتر.اعتماد مرا بیشتر وبیشتر کشت.مردک لجن.حتی لایق آن نبوده ونیست که از او بنویسم.هرگز حتی درباره ی او با کسی حرف نزدم.جز رییس.از رییس هم بدم آمد.بدم آمد که باعث شده بود باچنین هیولایی حرف بزنم.چندش آور بود...همه چیز...آخرش حتی صدایش برایم چندش آور بود...واخ...تو اصلا نبودی...نبودی...هیچ وقت نبودی...حواله اش کردم به مروک...مروک حالش را گرفت به شیوه ی خودش...مردک بی بته...آن روزها تنها بودن رایاد گرفتم.یاد گرفتم که هیچ کس قرارنیست نجاتم بدهد از میان مشتی گرگ درنده خوی.دلم را از جا درآوردم و تصمیم گرفتم به هیچ کس اجازه ندهم حتی ذره ای به من نزدیک شود.تنهایی ام را عمیق وعمیق تر کردم.ماه ها گذشت.در تنهایی محض.در سکوت مطلق.حتی هیچ چیز نمینوشتم.ماه ها گذشت و...تابستان رسید.تابستان رسید وآن شب که باجمعی درچمران شام خوردیم،همان شبی که فرداصبحش عازم تبریز بودم...آن شب بود که مهدی...حرف خاصی نزد...اما خب بعد ها حرفهای عادی اش خاص شدند.معنا یافتند.برای من که این داستان هارا کنارگذاشته بودم.مهدی چند ماه بعد،تمام شد پیش از آنکه آغاز شود.هرگز نتوانستم در قلبم را به رویش بازکنم.اما او در قلب مرا به روی خودم باز کرد.مهدی مرا باخودم آشتی داد.مهدی کینه را به من آموخت.احساس های سرکوب شده ی مرا بیدار کرد.ومن میان پیچ وخم شناخت وبازگشتن به سمت خویش،به تورسیدم.به تو موسیو.آن دم که تورایافتم جان باختم.سرودم ازتو.باتو سخن گفتم.آمدی ودلم آرام آرام دل شد...دلم داشت به من برمیگشت اما...دیرشده بود موسیو...آنقدر درخودغرق شده بودم که فراموش کرده بودم تو کجای کاری...مادام کجاست...دیر فهمیدم.خالی شده بودم از عصیان.از احساسات سرکشی که سال ها قورتشان داده بودم...آرام گرفتم...آرام شدم...باید یک سال بگذرد تابتوانم بقیه ی این قصه رابنویسم...باید بگذرد...هنوز زود است...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 18:23