امروز16آبان است.اینجا شیرازاست

ساخت وبلاگ

شاگرد جدید:)
چقدر احتیاج داشتم.به عبارتی ذوق مرگ شدم.
خوشحالم که میتوانم سرم را گرم کنم بازهم...بازهم...کافه شعر هنوز راه نیفتاده است..حسین همچنان منتظر تدبیری ازجانب من است.باید علی را هرشب دریابم. به علی هرروزیادآوری میکنم که میگذرد...حرفهایی میزنم که باورنمیکنم این منم که این چیزها را میگویم!!!!:) شاید این همه توجه به خاطر خودم باشد.شاید چون فکر میکنم اگر کسی آن زمان این حرفهارا به من میزد وکنارم میماند، این همه اشتباه نمیکردم، دلم میخواهد باشم وبه علی که دستش را به سمت من دراز کرده کمک کنم.باکمک کردن به دیگران همیشه احساس زنده بودن وجریان داشتن دربطن زندگی میکنم.
بعد ازیک سال چند کلمه بارییس حرف زدم.. هنوز همانطور است.یک دنده وخود رای.واقعا رییس است.میخواهد حرفهای خودش را به کرسی بنشاند.همیشه.همه جا.موسیو میگفت به دادا حسادت میکند. من اما ازاین شخص واز افکارش...وقتی یادم می آید که همین آدم چه کرد سالهاپیش... یادم می آید که دروصف من وموسیو چه ها به فرمانده گفته بود ووقتی ازاوپرسیدم چرا مشتی چرت وپرت سر هم کردی و مرا که هیچ، دوست خودت راهم نزد فرمانده خراب کردی، احمقانه ترین جواب ممکن را به من داد و آن لحظه تمام احترامی که برایش قایل بودم به زمین افتاد وشکست.گفت : " میخواستم تلافی کنم.چون فکر میکردم شما در اینکه فاطمه به من جواب رد داد نقش داشتید"
فقط نگاهش کردم آن لحظه. دلم میخواست بگویم تو باچه جراتی وروبه کدام خدا نمازمیخوانی که اینگونه بی هراس به کسی تهمت میزنی ؟ اما سکوت کردم. بعد ها وقتی جریان جواب رد شنیدن از فاطمه را به طور کامل فهمید، وقتی فهمید من نه تنها مانع نبودم بلکه تمام تلاشم را کرده بودم که فاطمه بیشتر فکر کند، ابراز شرمندگی کرد.
برای من اما وقتی آدم ها تمام میشوند، تمام میشوند.
راستش هیچ حسادتی به این شخص نمیکنم صرفا به خاطر اینکه مثلا مردانگی نشان داده و ازدواج کرده!
به کجا رسیده ایم که اگر جنس مذکری تن به ازدواج دهد اورا جوانمرد میخوانند...چقدر دنیا عوضی شده ...چقدر درکش سخت شده است...وای بر نسل من ونسل بعدازمن که نمیتوانند حتی پیری شان را کمی تصور کنند.درانزوا.دربی کسی.بی همسر.بی فرزند.درپوچی مفرط. از فرط بچگی احساس بزرگی میکنند این عقل های نابالغ. حتی خود من.که مثل دیوانه ها تن به ازدواج نمیدهم وفکر میکنم چه بزرگ منشانه ودرست است!!!!اما درواقع احمقانه است.

شاید هم نیست.نمیدانم...شاید این بار بتوانم کمی واقع بینانه تر به این مساله نگاه کنم.شاید هم نه..اصلا بگذریم..دیروز عصر بامامان وخاله ومامان بزرگ به آن پاساژ دلبند رفتیم و من وخاله همچون دیوانه ها بالا وپایین میپریدیم وبه اندازه کل عمرمان ذوق کردیم از دیدن کامواها...نمیدانی چقدر آرام بخش ومفرح است.درشیرینی فروشی هم همین حس رادارم:)
مامان میگوید من شکمو هستم اما من فقط نسبت به شیرینی همچین حسی دارم.نه.من واقعا شکمو نیستم.باورکن..میدانی این چند ماه اخیر حتی لاغرترشده ام.به وزن ایده آلم نزدیک میشوم.حس خوبیست بی آنکه خودم نیت کرده باشم لاغرمیشوم:))))).هرگاه نیت به لاغرشدن میکنم معمولا چاق ترمیشوم:)
والبته پدر ودیگران همیشه مرا سرزنش میکنند ومیگویند"تودیوانه ای!ازاین لاغرتر؟!!"
پدر حتما مرا با عمه های چاق عزیزم مقایسه میکند که لاغر میبیندم!!
این روزها فیلم خوب زیادمیبینم.هفته ای یک بار به سینما میروم و در کل اوضاع روبه بهبود است.بهبودی عمیق...دلم میخواهد رادیو گوش کنم.مادرمیگوید آدم های بافرهنگ رادیوگوش میکنندو عوام تلویزیون نگاه میکنند...دلم میخواهد مثل پدربزرگ شوم...فقط رادیو گوش کنم.

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 66 تاريخ : دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت: 12:36