شکوه نامه یا...؟

ساخت وبلاگ

گاهی حکمت اتفاق هارا درک نمیکنم.
به تدریج همه چیز کم رنگ وکم رنگ ترمیشود
چقدر این به تدریج را دوست دارم.پذیرفتن را ساده ترمیکند.پذیرفتن مرگ عزیزی که سالها روی تخت افتاده وبیمار بوده راحت تر از وضعیتی چون ازبین رفتنش در تصادف است.
دوست داشتن یک شخص نیز مشابه است.
نمیفهمم اگر قراربراین بود چرا صلحی بین ما اتفاق افتاد؟دریافتن حکمت برخی از اتفاق ها غیرممکن است.
خب تقریبا به خانه ی اولم بازگشته ام.
وپذیرفتن این مساله اکنون برایم راحت تر است تا ماه ها پیش.چون به تدریج بی تفاوت و بی تفاوت تر شدی و من عقب و عقب تر رفتم.
وخب طبق معمول پشیمان نیستم.فقط خسته ترشده ام، بیشتر درخودم فرو رفته ومچاله ترشده ام. همین.
واکنون باید چیزهایی را به تماشا بنشینم که چندان خوش آیند نیست. اما مگر میتوان از زیر بار اجبار زندگی شانه خالی کرد؟
تحمل
تحمل
صبر
ایمان
امید
چقدر سعی کردم این مدت صبور باشم.تحمل کنم.ایمانم راحفظ کنم.و درنهایت امید خفته ام رابیدار.
اما وقتی به خودم آمدم دیدم امید مرده است.
تورا درخودم نگه میدارم تا بامن مچاله شوی. یکی شوی. وباهم تمام شویم.
دلم میخواهد ساعت ها قدم بزنم.مثل همیشه تنها.سال پیش ، چقدر عالی بود. هفته ای یک یادوبار، باخودم ساعتی قدم میزدم و مردم شهر را مینگریستم. آزاد بودم. رها. و به همه چیز فکر میکردم. همان زمان بود که تلاش کردم خودم را از میان تمام من های درونی ام بیرون بکشم. خودم یعنی یک من واحد را. وخب تصور نمیکردم، هرگز تصور نمیکردم روزی دوباره باتو سخن بگویم. روزگار عجیب است. خیلی عجیب است. اگر به دلیل اتفاق ها فکر کنیم آنقدر عجیبند که گیج تر وگیج تر میشویم.
شاید باید بیشتر به خودم برگردم. به خدای خودم حتی. احساس میکنم ازاو دور ودورترمیشوم.باید همه چیز را رهاکنم. همه چیز را. تمام تعلقاتم را. ویک بار دیگر ببینم که درنهایت،هنوز، وقتی تنهای تنها میشوم، خدا هست.
سالهاپیش تمام قرآن را خواندم.بادقت.باتفکر.چقدر برایم لذت بخش بود.آرامش عجیبی داشتم.تحمل بالا وروحیه ی عجیبی داشتم و صدبرابر این روزها درهرکاری که واردش میشدم موفق بودم...نمیدانم چرا به اینجا کشیده شدم که نمیشود...نمیشود...وبازهم نمیشود...گرهی در کارهایم می افتد همیشه و سرخورده وسرخورده ترمیشوم.ازمن ، ازآن روحیه ی قوی، از آن روزها برایم چه چیزی مانده است؟تاکجا قرار است ادامه دهم؟میترسم یک روز به پوچی تمام برسم و خودم راتمام کنم.احساس میکنم تنبل شده ام.بی میل.بی رغبت.بی انگیزه...کتابخانه را رهاکردم.انجمن راضی را.انجمن اهدای عضورا...مدرسه ای که درآن یک سال درس میدادم را...شاگرد هایم را...باورم نمیشود روزی تمام این کارها را باهم انجام میدادم و حالا خانه نشین شده ام.دوهفته یک بار رنگ وروی دانشگاه رامیبینم وآن هم به خاطر پایان نامه است...حتی مادر که زمانی همیشه ازمن گله میکرد که تمام مدت دانشگاهم، حالا صدایش درآمده که چرا ازخانه تکان نمیخورم؟پدرمیگوید چرا دنبال کار نمیروم ؟پدر بزرگ هم مشتاقانه منتظراست از پایان نامه ام دفاع کنم...میگوید چراتمام نمیشود؟ ومن هنوز خودم هم نمیدانم دلیل این چراها را.فقط به آنها امیدواهی میدهم. باشد گویان، به حال خود رهایشان میکنم. این همه رخوت...هرسال بدتر از سال پیش...استاد میگوید پس توکی میخواهی به خودت بیایی؟ومن چه جوابی دارم؟
دلم میخواهد برای دکترا یکی از شهرهای شمال را انتخاب کنم اما مادر میگوید فقط تهران!!
نمیدانم مادر ازتهران چه دیده که این همه دوستش دارد...صرفاچون دراین شهر مسخره بزرگ شده؟ برایم قابل درک نیست. تهران را هیچ وقت دوست نداشتم.نمیدانم چرا.وحالا حتی بیش از پیش دوستش ندارم. کاش مادر رضایت میداد به شهر دیگری بروم.دلم میخواهد تنهاباشم.درشهری که ازاینجا شلوغ تر و آلوده تر است چگونه آرامشم رابازیابم؟ میترسم دست آخر مجبور شوم درهمین دانشگاه خراب شده بمانم...فکرش حتی آزارم میدهد.تک تک آجرهایش برایم تداعی کننده ی رخوت اند.من باید ازاین شهربروم.مهم نیست کجا.اما هوای این شهر هرروز نفسم را تنگ ترمیکند.آدمهایش تنهاترم میکنند.کاش یک رفیق واقعی داشتم.کسی که مرا آنگونه که هستم باتمام بدی هایم بفهمد وبشناسد.کسی که همان قدر دوستم بدارد که من دوستش دارم.نه بیشتر.نه کمتر.کسی که رفاقت رابلد باشد.معرفت رابلد باشد.کسی که اراجیفم را بخواند.کسی که بنویسد.کمتر بگوید وبیشتر بنویسد.چقدر دلم میخواست یکی از دوستانم مثل خودم بودند.مینوشتند.میخواندند.آنگاه چقدر حرف داشتیم برای زدن.چه قدر نگاه داشتیم برای دیدن.دلم میخواهد یکی نترسد وبامن بیاید.سینما.کافه.کوچه پس کوچه های پایین شهر.خانه ی سالمندان.مراکز نگه داری بیماری های خاص.زندان...دلم یک رفیق جسور بااحساس میخواهد.شاید باید پسرمیشدم تا راحت بتوانم نیمه شب درشهرم قدم بزنم. حتی دوچرخه سواری برایم شده حسرت...وقتی زنهای دوچرخه سوار را ازسطح شهر جمع میکنند...چرا همه مرا برای خودشان خواستند؟

چرا هیچ کس درتمام این سالها نبود که احساس کنم منفعت طلب نیست؟چراهیچکس معنای ازخودگذشتگی رانمیداند؟چراهیچکس بی منت عشق نمیورزد؟به کجا میرویم؟دردهای قرن من ،تا چه زمان درد شناخته میشوند؟دلم میخواهد مریم بفهمد که اگرجواب های یک کلمه ای به اومی دهم نباید اعتراض کند.نباید قهرش بگیرد.نباید فکر کند دوستش ندارم.دلم میخواهد ناهید...هیچ گاه امکان پذیرنیست.کاش میتوانستم خصوصیات چند نفرشان را دریکی ازآن ها پیداکنم.آنگاه دنیایم رنگ دیگری به خودمیگرفت.کاش ناهید یکبار حرفهایم رامیخواند.کاش میفهمید که همیشه شنونده بودن کار راحتی نیست...همیشه شنونده بودم برایش.حتی یک بار هم توانایی شنیدن حرفهایم تا تهشان رانداشت...همینکه برایش حرف زدم شروع کرد به قضاوت...وچقدر ازقضاوت بیزارم.این شد که ازآن به بعد همیشه درجواب احوالپرسی اش گفتم خوبم.ودرجواب چه خبر گفتم هیچ...
وامادوستی های مجازی!که خب اصلا باروحیه ی من سازگارنیستند.دلم میخواهد رفیقم راببینم.لمس کنم.حس کنم. صدایش رابشنوم. شاید برای همین است که نمیتوانم باکسی که نمیشناسمش حرف بزنم.حتی یک بارخواستم امتحان کنم .همین چند روز پیش. اما ... آنقدر احمق بودکه حالم به هم خورد...نمیدانم چرا.هیچ گاه جواب پیام غریبه ها در فیس بوک و اینستاگرام وکلا هیچ جای دیگر رانمیدادم.این بار شاید میخواستم ببینم یک نفر چند دقیقه میتواند جلوی خودش رابگیرد و سراغ پیشنهاد ملاقات نرود؟خیلی کوتاه...فقط چند جواب کوتاه دادم.جواب سلام.جواب اینکه فلان فیلم رادیده ام یانه ونظرم چیست؟جواب اینکه چقدر سینمامیروم.وچقدر برایم خنده دار بود که درعرض چند دقیقه حرف آخرش رازد...دعوت شدم به تماشای فیلم بایک غریبه درسینما.وخنده دارتراین بود که حتی نپرسید من دخترم یانه؟و زمانی که درپاسخ پیشنهادش گفتم خیر،فقط گفت اوکی!دلم میخواست بدانم روزانه باچند نفر این اراجیف راتکرارمیکند!تهوع گرفتم از آدمهای مجازی کشورم.بگذریم...
نمیدانم چرادراین خراب شده همیشه روی هرکس دست میگذارم گندش درمی آید؟کاش حداقل یک بار دلم گرم میشد به اینکه اشتباه نکرده ام این باردرشناختن فلان شخص.
همین هاست که مرامنزوی کرده.همین شناختن آدمها..همین تو زرد از آب درآمدنشان.بی انصاف نیستم.گاهی از چشم آنهانیز به خودم نگاه میکنم.یعنی من هم برای آنها همین قدر توزرد از آب درآمده ام؟شاید امشب دلم زیادی گرفته ودرباره ی دوستانم کم لطفی میکنم.بله فکر میکنم تااین حد هم داستان سیاه نیست.احتمالا فقط دچار فراموشی لحظه ای شده ام. یاشاید چیزی بیش ازحد به مغزم فشار آورده وبرای فرارازآن اراجیف سرهم میکنم.نمیدانم.نمیدانم دقیقا چقدر دلم گرفته وچقدر حق دارم دلگیرباشم؟اصلا شاید دلم ازجای دیگری پرباشد.کسی چه میداند؟:)
چشمهایم رامیبندم وجلوی دستگاه بخور دراتاقم مینشینم. بخار...بخار...بخار...دلم هوای شمال راکرده.هوای دریا...هوای موج...وزهرا برایم از دریای جنوب عکس میفرستد...زهرای بامعرفت...شاید همیشه درانتخاب دوستانم باید دقت بیشتری میکردم...فکر میکنم همیشه کسانی که دوستم داشتند را کمتر ازکسانی که دوستشان داشتم دیدم...وشایداین بزرگترین اشتباه وحماقت من در زندگی ام بوده...اشتباهی که نام موسیو درقله اش میدرخشد...مسعود...اکسیر
..مروک...آیدا...و حتی استاد...کسانی که روزی آنقدر دوستشان داشتم که خیلی بیشتر از اندازه ی وجودشان، چیزهای باارزشی را ازدست دادم و به مرور زمان، خودشان رانیز.شاید اگر نصف علاقه ای که به آنهاداشتم را به کسانی داشتم که مرا واقعا دوست داشتند...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 46 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 0:04