روزسوم

ساخت وبلاگ

احساس میکنم درحال انفجارم. خالی های وجودم پرشده اند. درعرض همین سه چهار روز. چرا همه فقط چشمشان به من است؟چرا همه چیز گردن من است؟ روزبه اصلا انگار وجود ندارد. دریغ از ذره ای مسوولیت... چقدر خسته ام... صبح ناهار را آماده کردم. یک چشمم به غذابود وچشم دیگرم به مقاله ای که باید برای امتحان میخواندم. مامان بیمارستان بود. دیروز تمام کارهای بیمه و بیمارستان را به تنهایی انجام دادم. ازنفس افتاده بودم. رمقی برایم نمانده بود. بعد ازبیمه به خانه رسیدم وفقط از فرط خستگی ودوندگی وقت کردم دوش بگیرم وباز برگردم به آن بیمارستان...همه آمدند جز دوستانم!حتی حالم را نپرسیدند. اصلا نمیدانند زنده ام یانه. چقدر بی معرفت! آنقدر که حتی مادر تعجب کرد وگفت چرا هیچکدام از دوستانت رانمیبینم؟ چه باید میگفتم؟ از کدامشان باید میگفتم؟ از امینه؟ که فقط روزهای سخت وبی قراری اش یادش به من می افتد و درخواست گوش مفت میکند؟ از همسر دروغگوی فریبکارش که پول پدرم را خورد و به روی مبارکش هم نمی آورد ؟ از ناهید که حتی نمیپرسد زنده ام یانه! بازهم به مریم ومروک روزی یک بارحالم رامیپرسند.ای خدا...چقدر خسته ام...شب ها مثل جنازه بیهوش میشوم ازخستگی و روزبه را تماشامیکنم که باخیال آسوده شبانه روز بی خبر ازدنیا برای خودش فیلم میبیند وکیف دنیارامیکند. تمام نگرانی اش روز اول بود که تمام شد ورفت پی کارش...دریغ از ذره ای مسوولیت پذیری..دریغ از ذره ای ...این وقت های حساس است که میفهمم آدمها خیلی پوچند. پوچ تر ازحدتصور. دلم گرفته. وقتی مامان میگوید اگر پدر یکی ازهمینها به این حال افتاده بود، تو تنهایشان میگذاشتی؟ مامان ازخاله آنی میگوید...از این رفیق عزیزش...که اگر نبود چه برسرمان می آمد...مامان میگوید رفیق های من همه توخالی اند. میگوید تاوقتی باتوکاردارند رفیقت هستند. راستش خودم هم نمیدانم. خودم هم متعجبم. ازطرفی انتظاری ازکسی سعی میکنم نداشته باشم.هرچند گاهی سخت است. سخت تر این است که بدون اینکه ازکسی کمک بخواهم، درخواست نداشته ام را ردکند!!!!!!!! من بیش از حد حساس شده ام یا واقعا اوضاع ...؟ ای دادم از این آدمیزاد...
دیدی بازهم من وتو تنهاشدیم؟ همیشه درسخت ترین شرایط من وتو تنهامیمانیم. توکه نه.من. درنهایت دگران روند وآیند و توهمچنان که هستی...دیشب بااینکه ازخستگی رمق راه رفتن نداشتم به چاه چراغ رفتم تا مادر کمی سبک شود. آنجا گوشه ای دنج یافتم وتنها نشستم و فقط آینه ها را نگاه کردم. بعد هم کمی گرد وخاک راه انداختم... زنک الاغ به اندازه ی یک بند انگشت دستمال کاغذی جلوی دهانم گرفت وگفت رژ لبت را پاک کن! خندیدم ورد شدم. سرم دادکشید. گفتم چشم خانم.چشم. رژلب نداشته ام را پاک میکنم!!!خیالت تخت!!جالب است که نمازم را شکستند ومرا از شبستان بیرون کردند فقط چون بعد ازساعت هشت شب باید در شبستان رامیبستند!!!! خدایا نمازم رامیشکنند و به رنگ طبیعی لب هایم ایرادمیگیرند! این هم از شاهچراغ رفتنمان که زهرمارمان کردند...آن یکی احمق میگفت خانم جان از پایین پای آقا به سمت بالای حرم بیایید.آیین زیارت است!!!!!اینجا نایستید...آخ دورانش گذشته...دوران این شعر:
هیچ آدابی وترتیبی مجو...هرچه میخواهد دل تنگت بگو...
کاش یکی این بی پدر ها را ادب میکرد. رفتم نزد سردسته شان و حرفم را باملایمت به اوگفتم. درنهایت فکر میکردم چیزهای بدتری بگوید اما سرش را پایین انداخت وگفت من هم هیچ کاره ام دخترم...تودرست میگویی...دیانت این نیست...اما برو به رییس اینجا بگو...پرسیدم کجاست. پرسید درخانه اش است. استراحت میکند.. نگاهش کردم و رد شدم... ردشدم و کنار کبوتری که شاید ازسرما به درون حرم آمده بود نشستم ونگاهش کردم.نه دعایی کردم نه هیچ. دعای مادرم که تمام شد برگشتیم به خانه. و خوابیدم...آنگاه اشک هایم بالشم را خیس کردند.آن گاه دانستم که برای حرف زدن باتو نیازی به گرفتن آن ضریح و سنگ وآهن ها ندارم. من روی همین یک تکه بالش، باتو درد دل هایی کردم که اگرحتی به مکه آمده بودم ، حرفش را نمیزدم. وتو جواب حرفهای مرا باهمان زبان خودم جوری دادی که گنگ شدم...آنقدر گنگ که نمیدانم چگونه وباچه زبانی بگویم : ایزدم ازتو سپاسگزارم...
راستی دقت کرده ای آدم هایی که ازخودشان چپ وراست تعریف میکنند چقدر چندش آوراند؟:)

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : روزسوم,روز سوم محرم,روزسوم پاشایی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05