....
برنامه ی تولد محسن به هم خورد.مروک نیامد. ومن مریض شده ام. تست پنی سیلین این بار حساسیت رانشان داد و من به اجبار باید این درد وحشتناک درگوش و حلقم را تحمل کنم...این قرص های آنتی بیوتیک فقط آدم را ازپامی اندازند ودیگر هیچ...تولدمامان هم بود. بابا امسال روزتولد مامان برای من هم هدیه گرفت...یک دستبند ظریف وزیبا...به مناسبت دفاع ازپایان نامه!!فکر دفاع هم آزارم میدهد...حالم درعین بدبودن خوب است. دیگر دلتنگ نیستم. انگار واقعیت راخوب پذیرفته ام. بعد از چند هفته به مامان هم قضیه ی ناسزای ناسزایی که شنیده بودم راگفتم. گفتم که آن یک جمله چطور احساسم را محوکرد از روی لبانم، ازمیان انگشت هایم واز میان شیارهای مغز ودلم. این بار واقعا دل کندم. ازآخرین نشانه ی گذشته ام که ... وبرایم سخت بود دل کندن. سخت بود اما آسان شد. خودش بادستهای خودش آسانش کرد.انگار باری ازدوشم برداشته شد. حالاراحتم. آرامم. فقط خوابم می آید.تمام امروزرا خواب بودم وهنوزخوابم می آید...کاش فردا این درد بدترنشود...وحشتناک است...حتی نمیتوانم نفس بکشم...
ققنوس...برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 59