رفیقی که خالی از خلل است

ساخت وبلاگ
یک عمر گشتم...گشتم...نبود...شاید باید باور کنم که نیست...رفیقی درکارنیست...واقعا نیست..رفاقت توهم است.. وقتی نزدیک ترین رفیقم درست لحظه ای که نباید، لحظه ای که دیر شده برای من، زیر قولش میزند ومیگوید نمیتواند کاری که قراربوده انجام دهد، چه میتوانم بگویم؟ دست چپم بی حس شده...احساس وحشت واسترس تمام وجودم راگرفته...مامان اگزازپام درحلقم میریزد...حالاباید چه کارکنم؟ نفس عمیق...نفس عمیق بکشم؟ دم...بازدم...دم...بازدم...کاش گریه ام بگیرد..کاش این خشم بیرون بریزد...وگرنه امشب میمیرم...مطمعنم میمیرم...درطول این چند روز اخیر، چند بار چنین خبر وحشتناکی وچنین حالی؟ مگر قلب آدم چند بار دوام می آورد وازکارنمی افتد؟باید به خودم رحم کنم. دلم برای مامان میسوزد...حالاباباهم نگران است...پریشان نگاهم میکنند. خوابیده ام...سعی میکنم ظاهرم راحفظ کنم.اما هرلحظه حالم بدترمیشود.راهش حفظ ظهر نیست. باید رهاکنم خودم را. باید بترکم. یک.دو.سه...آخرین برگ هم افتاد...آخرین رفیقم ازچشمم افتاد... ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 43 تاريخ : يکشنبه 14 خرداد 1396 ساعت: 2:18