امراله

ساخت وبلاگ
دیدمش... آن نوجوان ۱۴ ساله را که هرگز کودکی نکرده بود. انگار بچه ی پنج ساله ای را یک باره سی ساله کنی...... دیدمش و رسیدم به آنچه میخواستم..آن چه تمام این مدت ولعش را داشتم....لذت این دیدار، آن قدر بود که در وصف نگنجد... تنها به لجنزار زندگی اش فکر میکنم. به مادر وپدرش.‌.که چه بی رحمانه اورا به دنیا آورده اند ورهایش کرده اند. صورت آفتاب سوخته اش نشان میداد که تمام طول روز راکارمیکند..ازصبح تاپنج عصر.. صاحب کارش فقط هفته ای چند ساعت به اواجازه میداد که به کلاس بیاید... جمع وتفریق وضرب وتقسیمش حرف نداشت... بس که پول خرد ها را شمرده بود... پرسیدم اسمت چیه ؟ گفت اجا(اجازه) امراله...

باورم نمیشد یادگیری اش اینقدر سریع باشد...با آن پایه ی ضعیف...چه برقی درچشمانش بود وقتی گفتم اگر احساس کنم تلاشت رامیکنی چه قبول شوی چه نه، پیش من جایزه ی خوبی داری...نمیدانی وقتی میگفت "اجا" چه دردی روی سینه ام می نشست...اما وقتی سوالی را حل میکرد، انگار تمام دنیا را دردستانم داشتم...احساس قدرت میکردم. احساس غرور. فکر میکردم زندگی باید همین باشد...آری زندگی باید همین باشد. حالا بهتر دلیل آن کرخت شدگی دیروز رامیفهمم...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 49 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 8:40