میخندد همراه تو اشک آخر من

ساخت وبلاگ
فکر میکنم کمی دست وپایم بی حس شده. انگار ماهیچه هایم تعجب کرده اند. آدم های خیلی عوضی حتما همیشه راهی برای توجیه خودشان میابند. شک نکن. حالامیفهمم که قصیده ی زندگی چیست، که زندگی غزل ندارد. زندگی با این آدم ها نفس کشیدن زیر لجن است.
چقدر اینجا سرد است. باید کاری کنم. همینطوری نمیتوانم دست روی دست بگذارم. میتوانم؟ چرا میتوانم...میدانم که میتوانم. فکر میکردم حالم بدتر باشد. اما نیست. نمیدانم چراخوبم. نمیدانم چرا ...فقط چهل دقیقه ی دیگر مانده تا ببینمش. اگر بیاید. اگر دیر نکند. اگر من بعد ازاین همه سال به امروز برسم که منتظرش بودم. اصلا نمیدانم رسیدن واقعا شیرین است یانه؟ هراس دارم کمی. فقط کمی. من برای رسیدن به اینجا به این نقطه ی امن، چیزها دیده ام...مثلا موجود کثیفی رادیدم که وسط میدان نمازی ایستاده بودو...نگاهم میکرد...اول نفهمیدم چرا. بعد فهمیدم چه میکند. من تمام این روزها، تلخی ها راتحمل کردم که به این جا برسم...درست به این ساعت...به این مکان...به این انتظار...تایادم برود که چه چیزها دیده ام، چه چیزها لمس کرده ام...روزگار غریبیست نازنین...دهانت رامیبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم...
دیگر خسته نیستم.
دیگر هیچ صدایی نمی شنوم.
صدای جیغ ممتد درونم انگار خفه شده است.
من تنها نیستم،
تنها،
منتظرم...
هنوز بیست و شش دقیقه ی دیگر مانده است و من باید بنویسم...باید این خیابان تمام شود. این اتوبوس ...واما مقصد مسافر، مقصد اتوبوس نبود...تواینجا نبودی. نبودی که ببینی چند برگ از شاخه افتادند وشاخه بازهم جوانه داد. من مات مانده ام و سخت فکر میکنم به اینکه فکر نکنم. نه. حالا که فقط چند دقیقه مانده است، هیچکس وهیچ چیز نمیتواند مرا متوقف کند. حتی فکر تو. دیگر خسته نیستم. درمانده نیستم. من امروز، بیش تر از همیشه خودم هستم.
نمیدانی چه لذتی دارد...ونخواهی دانست. یادم هست روزی نمایشنامه ای خواندم عجیب...این جمله پایانش آمده بود

و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
حسین پناهی

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 65 تاريخ : شنبه 14 مرداد 1396 ساعت: 8:40