زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هیچ آشنایی نیست...محسن حتماخواب است. این درخت ها پیر تر شده اند. اما تمام نمیشوند.
پرچم ها رامی بینم. درخت ها...آسمان ودرختی که به آن تکیه داده ام...دلم میخواست زیرش دراز بکشم. دختر بودن دراین کشور رامیبینی؟ حتی جرات نمیکنم زیر یک درخت کهنه درازبکشم...بااینکه اینجا به جز پشه هیچ چیز پر نمی زند...خسته ام...حالا یک ساعت دیگر باید اینجا بنشینم...لعنت به حاس پرتی ام که فکر کردم ساعت ۱۰ کلاس دارم...چرا ۱۲ را ۱۰ دیدم؟ هفت سال ریاضی خواندم و هنوز فرق اعداد رانمیدانم؟ ای خدا...
ققنوس...