تمام شدی

ساخت وبلاگ
برای آخرین بار عکس هایش را نگاه کردم...چند ثانیه انگشتم را بی حرکت نگه داشتم...باید تصمیم میگرفتم...وقتش بود...فقط یک دکمه بود...می توانستم تا اخر عمر بمانم و نگاهش کنم. میتوانستم به او اجازه دهم بماند و عکس هایم را ببیند...اتفاق های زندگی ام را. اما اتفاق بدی افتاده بود...نمی توانستم از حس بدی که داشتم عبور کنم. پذیرفتمش. باور کردم که او برای همیشه تمام شده است. تمام تمام...نه نصفه ونیمه.. به قول یک نفر، رابطه گاهی حد وسط ندارد...مثل ترازو...بلاخره یک کفه سنگینی می کند...دیگر نمیخواستم چیزی را ببینم. فقط همین. انگار هیچ چیز ازاول وجود نداشته...برای دومین بار بود که این چنین کسی را از ذهنم راندم. به اندازه ی بار اول سخت نبود اما خب به اندازه ی چند ثانیه تردید کردم...فقط همین...از آن همه احساس دیگر چیزی جز یک تردید کوتاه نمانده بود. پس چه ارزشی داشت؟ همان را هم از خودم گرفتم و خلاص...این تیر خلاص بود...تیری که باید رها می شد. وگرنه عمری زجر می کشیدم... ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 49 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1396 ساعت: 11:33