فروغ مقدس من

ساخت وبلاگ
به شعری از فروغ بر می خورم که خواندنش روحم را جلا می دهد. انگار از زبان خودم سخن می گوید...چنین تشابهی را کمتر یافته ام...مگر با فروغ...فروغ انگار خود خود من است

بعد از آن ديوانگی‌ها ای دريغ
باورم نايد كه عاقل گشته‌ام
گوئيا «او» مرده در من كاين‌چنين
خسته و خاموش و باطل گشته‌ام

هر دم از آئينه می‌پرسم ملول
چيستم ديگر، به چشمت چيستم؟
ليک در آئينه می‌بينم كه، وای
سايه‌ای هم زانچه بودم نيستم

همچو آن رقاصه هندو به ناز
پای می‌كوبم ولی بر گور خويش
وه كه با صد حسرت اين ويرانه را
روشنی بخشيده‌ام از نور خويش

ره نمی‌جويم بسوی شهر روز
بی‌گمان در قعر گوری خفته‌ام
گوهری دارم ولی آن را ز بيم
در دل مرداب‌ها بنهفته‌ام

می روم… اما نمی‌پرسم ز خويش
ره كجا…؟ منزل كجا…؟ مقصود چيست؟
بوسه می‌بخشم ولی خود غافلم
كاين دل ديوانه را معبود كيست

«او» چو در من مرد، ناگه هر چه بود
در نگاهم حالتی ديگر گرفت
گوئيا شب با دو دست سرد خويش
روح بی‌تاب مرا در بر گرفت

آه… آری… اين منم… اما چه سود
«او» كه در من بود، ديگر، نيست، نيست
می‌خروشم زير لب ديوانه‌وار
«او» كه در من بود، آخر كيست، كيست؟

فروغ فرخزاد

گمشده، از دفتر دیوار

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 67 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت: 9:02