مردگی

ساخت وبلاگ

پس از دوهفته کمی درس خواندم.اما فقط کمی.اگر این مساله ی زیباحل میشد کمتر حرص میخوردم.کمی نگرانم.نگران پایان نامه ی عزیزم که پیش نرفته است چندان که شایسته است.باید تمرکزم رابیشتر کنم.باید این دردهای جسمی را یکی یکی درمان کنم تابتوانم تمرکز کنم.باید موهای نازنینم را کوتاه کنم.باید شال گردن ناهید راتمام کنم.بیش از پنج بار شکافتمش...هرچه میبافم به دلم نمینشیند.نمیدانم چرا..عجیب است..انگار باخودم لج کرده ام.زود عصبی میشوم اما خیلی خفیف و کنترل شده.نه دادمیزنم.نه حتی کلمه ای حرف.عصبی که میشوم به طرز احمقانه ای سکوت میکنم و فقط تپش قلبم تندمیشود ونفسم تنگ.کاش میتوانستم مثل قبل دادبزنم.کاش میتوانستم گریه کنم.چرااشکم دیگر درنمی آید؟انگار سنگ شده ام.ازشوخی های دایی بدم می آید اما باتمام نیرویم هارهارمیخندم.شاید هم قاه قاه.وفکر میکنم آنقدر ناشی هستم در ادادرآوردن که همه میفهمند واقعانمیخندم.شنوایی گوشم هرروز کمترمیشود اما اصلا حوصله ی دیدن ریخت دکتر راندارم.چه کسالت بارودرعین حال عالی است همه چیز.دندان هایم را روی هم فشارمیدهم.دلم میخواهد چیزی را بشکنم.یابادکنکی را بترکانم.احتیاج به یک شوک دارم.از بی تفاوتی انگار خسته شده ام.دلم هیجان میخواهد.هیجان خوب یاحتی بد.چیزی که برایم بهت آورباشد.از دیدن وشنیدن هیچ چیز تعجب نمیکنم.دچار یک بی حسی عمیق بی انتها شده ام واین اصلا خوش آیند نیست.شاید درد قلبم به خاطر همین بی حسی ظاهری ست.شاید آنقدر همه چیز درونم مانده که اینگونه خود رانشان میدهد:به شکل درد.
درتمام زندگی ام فقط یک بار دلم میخواست دادبزنم.باتمام نیروی حنجره ام محتاج بودم دادبزنم.پریشان حال شهرراگشتم دوسال پیش .اما هیچ جایی را نیافتم.از آن روز عقده هایم درونم جمع شدند.ماه ها تمنایم برای دادزدن بیشتر و بیشتر شد.اما روزی که به بیرون ازشهر رفتم،کنار دریاچه ی مهارلو،تنهای تنها بودم و تاکیلومترها پرنده پرنمیزد،هرچه تلاش کردم فریادبزنم نشد...روی مشتی نمک نشستم و خندیدم.فقط خندیدم.ای کاش توانسته بودم اشک بریزم وحنجره ام را پاره کنم.مطمعنم که اگر آن روز آنقدر احمقانه آن فرصت را ازدست نداده بودم،امروز بسیار آرام تر بودم وشاید حداقل اینقدر بی حس نمیشدم.احساس میکنم همه چیز برایم بیهوده است و فقط تلاش بیجامیکنم برای حفظ کردن آدم ها و ارزش هایم.نه آدمی مانده ونه هیچ ارزشی.من در یک پوچی مطلق غرق شده ام.بیگانه ام باخویش.احساس میکنم چیزی از درون مرامیخورد و تمام میشوم..کاش نا آرام بودم.کاش ازته دل عصبی میشدم.کاش هنوز هم تشنه ی فریاد زدن بودم.چقدر غرق کثافت است این دریای بیهودگی...نه لذتی ست نه ملال...پوچی ست...پوچی...نبودگی ست...کاش این همه وجودم خالی نبود...بااین همه حفره چه کنم؟

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : مردگی,خون مردگی,دلمردگی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 55 تاريخ : پنجشنبه 22 مهر 1395 ساعت: 19:02