ققنوس

متن مرتبط با «گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی» در سایت ققنوس نوشته شده است

باران به شکل الفبا می بارد

  • باران چنان برخاک می زند که انگار سر ج&, ...ادامه مطلب

  • تقدیم به گندم عزیزم

  • در آن پارک دنج که خیلی پارک بود، در آن نقطه ی دور از شهر که درست وسط شهر بود، روی یک نیمکت نشستیم. تو به صدای آب گوش دادی و درخت های خرمالوی رو به رویمان را نگریستی، من به تو. دلت می خواست همان جا بنشینیم وحرف نزنی...دلم میخواست برویم وحرف بزنی...رفتیم...قدم زدیم...از نمازی به سمت ستاد...تو از دختری گفتی که قرار است چند روز دیگر از تو خواستگاری کند، من تمام تلاشم را کردم که بگویم کرم از درخت نیست., ...ادامه مطلب

  • ماهی و گربه...

  • ماهی و گربه... حرف های پرویز...نگاه هایش...پرویزی که خودش را به نام سیاوش معرفی کرده تا از کسی که دوستش دارد اطلاع داشته باشد...این فیلم را بیش از ده بار دیده ام. بیش از ده بار به دلم نشسته است...زیاد...هنوز با آن تکه ی دیدار پرویز با عشق قدیمی اش اشک میریزم...چه ماهرانه کلمات را کنار هم چیده است. شبیه یک ریاضیدان...نظمش تحسین برانگیز است... هم چنین ذهن خلاقش...شهرام مکری را میگویم...یادم نیست اول,ماهی,گربه ...ادامه مطلب

  • باران به شکل الفبا می بارید

  • چند روز دیگر ۳۰ مرداد می شود. از تب وتاب من برای رفتن به آن شهر غریب، یک سال گذشت. شور عجیبی داشتم که از لحظه ی ورودم به آن شهر، سرکوب شد. با شور رفتم و با اشک های شور روی گونه هایم بازگشتم. وقتی در موزه ی هنرهای زیبا قدم می زدم، وقتی آن تابلوها را میدیدم و فکر میکردم که  زمانی او هم آن جا ایستاده وازآن ها عکس گرفته است، حس عجیبی داشتم. قلبم تیر می کشد از یاد آوری اش...یکم شهریور امسال، یوگی می آی,باران,الفبا,بارید ...ادامه مطلب

  • تمام شود این روزها...چرا به شهرم بر نمی گردم؟

  • همه چیز احمقانه به نظر می رسد. کاش می دانستم. کاش می دانستم بیشتر. تا بتوانم ازتو نگویم. تابروم. تابدانم که اشتباه نمی کنم. نمی کنم؟ تصمیم گیری سخت است آن گاه که ندانی ...ندانی...اما گمان کنی که بدانی. این صبح جمعه کجا می روم؟ کجابوده ام؟ چه غریب ماندی ای دل...نه غمی نه غم گساری نه به انتظار یاری نه زیار انتظاری... زود به کلاس رسیدم..اما راه برگشتی ندارم.. آمدم ارم... همان جای همیشگی نشسته ام...هی,تمام,روزهاچرا,شهرم,گردم؟ ...ادامه مطلب

  • مرورمیکنم خودم را

  • نوشته های سال آخر رامیخوانم...۹۲...چه قدر عوض شده ام. حتی قلمم...زیباترمینوشتم. حالا تلخ تر. مزخرف تر..بی پرواتر. تمام چیزهایی که فراموش کرده بودم را به یاد می آورم... روزی که برای اولین بار کسی به من بی احترامی کرد. برای اولین بار به من ابرازعلاقه شد یا تمام اولین بارها...برایم لذت بخش است. مسیری ک, ...ادامه مطلب

  • به دریامروگفتمت زینهار...وگرمیروی تن به طوفان سپار

  • » نمایش این صفحه بدین معناست که نویسنده وبلاگ یک مطلب را بصورت رمزدار درج کرده است و برای مشاهده کامل مطلب نیازمند آن هستید که کلمه عبور مرتبط با این مطلب را دانسته و وارد کنید. , ...ادامه مطلب

  • آیاهنوز آمدنت رابها کم است؟

  • امروز بلاخره رسیده ومن همچنان درخانه درحال استراحتم...حالم چندان خوش نیست ونمیدانم چطور باید دوساعت در صف بایستم...امروز تمام میشود جنگ وجدال ها. تمام میشود تعصب ها.من اما نگرانم. نگران فردایی که نیامده...نگران نتیجه ی انتخابات...نمیدانم تاکی باید بین بدوبدتر انتخاب کنیم...گوش دادن به آن نوار صوتی ت, ...ادامه مطلب

  • برسد به دست تو

  • حرفهایت راچندین بارخواندم. دیدم نه. نیستم. درمیان حرفهایت نیستم. قبلا هم نبودم. فقط کاش همان زمان هم مثل حالا میدانستم. که نیستم. نبودن درعین بودن! کمی درکش سخت است. از دردگفتن انگار کارهمه شده. هیچ استعدادی نمیخواهد. نوشتن. دیشب استاد بهمنی دربرنامه ی دورهمی حرف جالبی زد. گفت شاعر وجودندارد. این شعر است که شاعر راکشف میکند. حرفهای متفکرانه ای میزد. دلم میخواست از نزدیک ببینمش. کاش تهران بودم. کاش به شاعرهایی که دلم میخواست ببینمشان وباآنهاحرف بزنم دسترسی داشتم. شاید روزی به کافه شعرمان دعوتشان کنیم وبیایند. کسی چه میداند؟ گشتم اما ندیدم. فقط یک تکه ازحرفهایت مربوط به من بود انگار. همان جا که گفتی بدی اینجا نوشتن این است که حرفهایت جابه جامیشود. به یکی میگویی و دیگری برمیدارد. من همینجا به توقول میدهم که حرفهایت راهرگز برندارم. مراببخش اگر تمام این مدت حرفهای تورابرداشتم و ...حرفهایی که دیرفهمیدم مربوط به من نبودند. خیلی دیر. شاید چندان تقصیر من نبود. خب من هم مینویسم. اما تمام حرفهایم مخاطبشان مشخص اند. حرفهای من گنگ نیستند. شخصیت های زندگی من انگار بانام های خاص خودشان مثل اشخاص یک د,برسد به دست تو ...ادامه مطلب

  • به نام پدر

  • حالا روی تختی خوابیده که چهار روز پیش روی آن به خود میپیچید و به مادرمیگفت مواظب بچه هاباش!حالا ازبیمارستانی خلاص شده که چهار روز پیش، آن خانم دکتر جوان ازاتاق عمل بیرون آمد وچشم درچشم مادرم گفت بیمارتان دوبار باشوک برگشته است ، امیدوار نباشید بماند...تمام تنم شکل فریاد است. شکل بغض... پدر برایم تعریف میکند از لحظه ی رفتنش.ازآخرین جمله ای که شنیده:"وای بچه ها داره میره...وای بچه ها رفت ...وبرای لحظه ای قلبش می ایستد...میگوید تاریکی مطلق بوده وبعد از آن تنهاچیزی که به خاطر دارد یک صدای وحشتناک است که احتمالاصدای دستگاه شوک بوده...بعد دوباره تاریکی مطلق وبعد صدای دکتر که گفته دستگاه تنفس را قطع کنید. کافیست.وبعد ادامه ی عمل...عملی که به اجباربا بی حسی انجام شده و پدر درد را درهرلحظه باتمام وجودش حس کرده. قلبم تیرمیکشد از یادآوری اش... چقدر سخت بود...چقدر سخت گذشت... چقدر تنهابودم...روزها خم به ابرو نمی آوردم و شب ها تمام بالشم از اشک خیس میشد.حس میکنم چندین سال طول کشیده است. واین خستگی عمیق که درتنم جولان میدهد...هنوز باورم نمیشود چنین اتفاقی افتاده. پدر روی تخت خوابیده است و من نگاهش م,به نام پدر,به نام پدر پسر روح القدس به انگلیسی,به نام پدر فیلم کامل ...ادامه مطلب

  • هزارو یک نفری...به جنگ بادل من...برای این همه تن چه کنم

  • دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد, ...ادامه مطلب

  • ودیگر هیچ

  • نوشته های این چند روز را یکی یکی برمیگردانم. شاید دیگر برایم مهم نیست که خوانده شوند یانه. زمان نوشتنشان دلم نمیخواست کسی بخواند.اما حالا اهمیتی ندارد. حساسیتم هنوز سرجایش نشسته. زودرنج شده ام. هنوز خسته ام. فرصت خوابیدن ندارم. همچنان مهمانان می آیند ومی روند. ذهنم شلوغ شده است. حوصله ی خیلی هایشان راندارم. چرت وپرت هایشان را. خاله کیک پخته  وآورده است. برای بابا. ومن نمیخورم. عاشق کیک های خاله هستم. شاید خودم هم به زودی درست کنم. به توگفته بودم عاشق شیرینی هستم؟ انگار ویار شیرینی دارم. بااین همه اما این روزها زیاد شیرینی هم نمیخورم. بااینکه چند قوطی شیرینی جلویم نشسته اند وبه من چشمک میزنند. دلم میخواهد ببافم. آنقدر ببافم که تمام شوند تمام کلافهای دنیا. این کاموای جدیدم رادوست دارم. همان رنگ دلخواه خودم است که هیچ گاه ناهید نگذاشت بخرم. اما این بار تنها رفتم وخریدمش. آخ چه کیفی داد. هفته ی پیش بود. دقیقا هفته ی پیش همین ساعت بود که پشت دراتاق عمل درخود چین شده بودم. مامان امروز گل نرگس خرید...نمیدانی چه شوری درمن غوغامیکند...دلم برای نفس تنگ شده. ونمیدانم این چندمین باراست که این رامی,ودیگر هیچ,ودیگر هیچ نبود,دانلود فیلم ودیگر هیچ ...ادامه مطلب

  • مقاله ای از هلن فیشر درباره ی عشق.به شدت پیشنهاد میشه

  • من و همکارانم آرت آرون و لوثی براون و دیگران، 37 نفر رو که دیوانه‌وار عاشق همدیگه بودن رو داخل اسکنر ام.آر.آی عملیاتی مغز گذاشتیم. 17 نفر از اونها از عشق خودشون راضی بودند، و 15 نفر دیگه دچار شکست عشقی شده بودند، و ما داریم آزمایش سوم خودمون رو شروع کنیم: مطالعه افرادی که بعد از گذشت 10 تا 25 سال از ازدواجشون ادعا میکنن که هنوز عاشق همدیگه هستن. بنابراین، این داستان کوتاه اون تحقیقه. 0:34در جنگل های گواتمالا، در تیکال، معبدی وجود داره. این معبد توسط بزرگترین پادشاه خورشید، از بزرگترین شهر، از بزرگترین تمدن آمریکایی‌ها، مایاها ساخته شده. اسمش جاسا چان , ...ادامه مطلب

  • گوشم به راه...

  • چه اشتباه عمیقی!اعتماد نا به جا همیشه پشیمانی می آورد.پستی وبلندی زندگی را بارها تحمل کرده ام.اما پستی وبلندی آدم ها گاهی غیر قابل تحمل میشود.آدم ها تنها ترت میکنند.لبریزتر.زمانی که از یک گوشه ی تنگ حرف ورازهای مگویت برایشان بگویی،نه همدردی بلدند نه آدمیت.به تو لبخند میزنند.واین لبخند تورا تمام میکند.آن ها را هم تمام میکند.خب بازهم مقصرمنم.که اعتماد میکنم وحرف میزنم.فقط خوشحالم که بیشتر حرف نزدم و چیزهای مهم تر واصلی تر رانگفتم.هرچه اعتماد عمیق تر باشد،ضربه ای که از پشیمانی به سرت وارد میکنند شدید تراست...حرف نباید زد.باور کن حرف زدن فقط تورا دلتنگ تر,گوشم به راه تا که,گوشم به راه ...ادامه مطلب

  • دلابسوز

  • همه میپرسند:چیست در زمزمه ی مبهم آب...چیست درهمهمه ی دلکش برگ..چیست دربازی آن ابرسپید...روی این آبی آرام بلند...که تورامیبرد اینگونه به ژرفای خیال...یادش بخیر این ترانه ی زیبا...نمیدانم چرا امروز یادش افتادم.نمیدانم سالها پیش چرا ...فقط یادم هست این ترانه مرا یاد تومی انداخت...نمیدانم چرا.حتی نمیدانم تواین را زمانی برای من فرستاده بودی یانه...حافظه ی من عجیب است...چیزهای عجیب وغریبی درخود حفظ میکند.وبقیه را به صورت خود آگاه وگاهی ناخود آگاه دورمیریزد.اما تمام آنچه حفظ میشود ناخود آگاه است...مثل جزییات چهره ات ونگاهت هنگامی که روبه رویم نشسته بودی وبه من سنگر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها