یلدای 95

ساخت وبلاگ

وبلاخره 30 آذر95 هم تمام شد. حالا ساعت 1.18 بامداد اول دی 95است. اینجا من هستم واتاقم. آن بیرون، صدای باران می آید. انگار هرسال یلدا به گونه ای باید دلم گرفته باشد. امسال شاید غریب ترازهرسال. میدانی؟ احساس غربت خیلی دردناک است. به خصوص زمانی که در شهرخودت ،کشورت ومیان مردم ودوستان وخانواده ات هستی وبااین حال حس گنگی به تو میگوید : توغریبه ای
باخودت. باخانواده ات. با دوستانت. باکسی که دوستش داری حتی.
صدای نفس این روزها کمی آرامم میکند. اینکه میگویم آرام، معنی اش این نیست که خشمگینم یاعصبی یاناراحت. حس بدی ندارم اما تنهاچیزی که برایم آزاردهنده ست ... اصلا گفتنی نیست. صدای نفس وآن یک بار صدای آسمان، برای چند دقیقه باعث میشود که همه چیز رافراموش کنم و همین حالا رادریابم. لذت حال را. واین برایم خوش آیند است. تنها چیز خوش آینداست. دلم برای نفس خیلی تنگ شده. کاش بار قبل محکمتر درآغوشم فشرده بودمش. کاش عمیق تر نگاهش کرده بودم. چه میدانستم روزی اینطور دلم حضورش را میخواهد؟
دلم فشرده شده. انگار کسی آن را چلانده و اشکش را درآورده.
چه بارش زیبایی... حداقل صدایش که زیباست. وقتی بیرون ازخانه بودم خبری ازباران نبود. حالا اما میبارد..ریز ریز...
امسال فال حافظ  نگرفتم. شاید دیگر هیچ اعتقادی به آن ندارم. 
یک آهنگ بود. یک آهنگ شاد... دلم گرفت اما...علی هم همان آهنگ رابرایم فرستاده بود...
بگذریم.
چه اهمیتی دارد؟
آن روز که آن دخترک را در شهرکاغذی دیدم فکر کردم اتفاق است وخب میگذرد.
اما روزی که الهام ...الهام همان دختریست که درسمنان زمانی که از دوستانم جدامیشدم ، فقط کنار او آرام بودم. اتاقش بامن یکی نبود. شب ها نماز را دراتاق او میخواندم. تمام مدتی که درخوابگاه بودم، فقط با الهام حرف میزدم. حالا الهام برایم پس از مدتها پیام داده بود وپیدایم کرده بود...خاطرات سمنان برایم بدجوری زنده شد.
چرا از این روح وتن خسته بیرون نمیروی؟
سخت است این همه دوست داشتن بی هدف و یک سویه. چرا بااینکه میدانم همه چیز را...
خب وقتی پای نفر سومی به میان می آید معمولا آدم راحت تر اشتباهش را میپذیرد. شاید حالا راحت تر بتوانم بروم. حالا که میدانم واقعا اویی هست که باید باشد.بالب های رنگ شده وگونه های سرخ شاید. وخب میدانم که تمام این داستان ها بیهودگی مطلق است.وحالا که ساعت 00.49 است میدانم که خیلی چیزها از دیشب تاهمین حالا تغییرکرده اند. مثلا همین چشم چپم که قرمز شده ومژه ای درآن رفته که درنمی آید...حالم به هم خورد بس که از یلدا حرف زدند...مژه ی عزیز بیرون آمد. حالامیتوانم بنویسم از امروز. محسن بدجور دلش گرفته بود. گفتم با رفیق هات برو ددر گفت رفیقم تویی، مریم واسماعیل. گفتم چه ساعتی وکجا گفت ساعت 5عصر. هرجاکه خیابان رفت. باچهل دقیقه تاخیر رسید. فکر میکردم تنهابیاید اما بااسماعیل آمد. اسماعیل را چندبار کوتاه دیده بودم. کمی قدم زدیم و درراه پدیده خانم رامشاهده نمودیم. وخلاصه 4نفری قدم زدیم و خیابان مارابه چمران رساند. آنجاکه محسن دسته گلش را به آب داد ومن هم چیزی نگفتم...آخ که تمام شهر راز پنهان چندین ساله ی دلم را به میمنت شوخی های این بشر فهمیدند...برای اولین بار دست روی کسی بلند کردم.ومحسن بیشتر خندید...من نیز به این داستان چند ساله ی خاک گرفته خندیدم وفکر کردم هیچ دلیلی برای ناراحتی وجود ندارد. دوست داشتن جرم نیست. به خصوص اگر جاده اش یکطرفه باشد حرمتش بیشتر است. واینگونه خودم را ازهفت دولت آزاد کردم. حالا میتوانم ساعت 1.17 را ببینم. وزمان که گنگ ترین مفهوم است...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : یلدای 95, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25