دل میرود زدستم..

ساخت وبلاگ
چشام بسته ست...

جهانم شکل خوابه...

عذابه...اضطرابه...اضطرابه...

روبه روم...دیواری ازمه...دیواری از سنگ...

بگو...بیهوده نیست...

بگو...بیهوده نیست،

فاصله ی آب وسراب...

بگو سپیدی کاغذ،

بیهوده نیست...

بگو...ازکوچ پراکنده...

فقط کابوس و تنهایی...

بگو ...خواب بود هرچی که دیدم...

افسانه بود....هرچی شنیدم...

نگاه کن شوق دل زدن به دریا

برام شد...مرگ تدریجی رویا...

 

هیچ گاه راک دوست نداشتم...اما خب سلایق آدم به مرور زمان ممکن است عوض شود...چه قدر عاشق این ترانه ام...انگار باراول است که میشنومش...من فکر میکنم همه چیز زیباست اگر مابتوانیم زیبایی نهفته درآن رادرک کنیم...زیبایی نهفته دراین سبک را...درکش نکرده بودم شاید که برایم زمانی زیبانبود...

دارم به درک دیگری از زندگی نزدیک میشوم شاید...نمیدانم...احساس میکنم درحال پوست انداختنم...درحال تغییر...اولین بار است که چنین احساسی دارم...احساس غریب ودرعین حال خواستنی ست...آرامم...انگار روی آب خوابیده ام...نگرانم...نگرانم...آرام اما نگران...درکش مشکل است.دواحساس تقریبا متضاد.هرچند من این دورا درتضاد نمیبینم...برای اولین بار است که احساس میکنم جریانی درمن به راه افتاده که نمیدانم چیست...جریانی در رگ هایم...رگ هایی که ختم میشوند به قلبم...احساس میکنم شوخی های زندگی کودکانه ام ،دارند برایم جدی میشوند...نگرانم...نگرانم جدی جدی درماجرایی بیفتم که تابه حال هرگز به آن فکر نکرده ام...هیچ درکی ازآن ندارم...نگرانم...میترسم ...میترسم ازتو...میترسم از رهاشدن...میترسم از زمان...ازاین واژه ی گنگ...میترسم از دوباره زمین خوردن...از خم شدن زانوانم...از راست نشدن و خمیده ماندن...باید چه کنم؟باید فکر کنم؟باید احساس کنم؟باید احساسم را از قفس آزادکنم؟اگر رفت وبرنگشت چه؟اگر رفت و رفت ورفت...اگر رفتی چه؟میترسم از شنیدن...از بوییدن...از دیدن...میترسم دستت رابگیرم...میترسم دستم رابگیری...حتی درخیال...هرگز درخیالاتم هم به چیزهایی این چنینی فکر نمیکنم...فراموش کردن خاطره ای که اتفاق نیفتاده است گاهی سخت از از یادبردن چیزهایی ست که اتفاق افتاده اند...من میترسم.موسیو...موسیو جان...مرا ببخش که از تومیترسم...ببخش که...ببخش که دوستت دارم و کاری ازدستم برنمی آید...ببخش که روزی ندیدمت...ببخش که دیر رسیدم...ببخش که نفهمیدم...موسیو...موسیو من از انتقام میترسم...ببخش مرا که درباره ی تو تمام این فکر ها به ذهنم حمله میکنند...میترسم از کینه ای که نمیدانم هنوز داری اش یانه...موسیو...چشم هایت را چگونه دراین جملات حقیر وصف کنم؟چشم تو شعر است...چشم تو شاعر است...من دزد شعر های چشم توهستم...موسیو میترسم از نبودنت...ازرفتنت...میترسم از روزگاری که نمیداند بامن وتو چه کند؟مارا تف میکند...موسیو...چشمت راببند...چشمت راببند...دستت رابه من بده...من تورا تا خدا خواهم برد...من تورا به خداخواهم سپرد...

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : دل میرود زدستم صاحبدلان خدارا,دل میرود زدستم صاحبدلان,دل ميرود زدستم,دل ميرود زدستم صاحب دلان خدارا,دل میرود زدستم معنی,دلم میرود ز دستم,رمان دل میرود زدستم,شعر دل میرود زدستم,تفسیردل میرود زدستم صاحبدلان خدارا,معنی دل میرود زدستم صاحبدلان خدارا, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 14 شهريور 1395 ساعت: 6:31