ققنوس

ساخت وبلاگ
حرفهایت راچندین بارخواندم. دیدم نه. نیستم. درمیان حرفهایت نیستم. قبلا هم نبودم. فقط کاش همان زمان هم مثل حالا میدانستم. که نیستم. نبودن درعین بودن! کمی درکش سخت است. از دردگفتن انگار کارهمه شده. هیچ استعدادی نمیخواهد. نوشتن. دیشب استاد بهمنی دربرنامه ی دورهمی حرف جالبی زد. گفت شاعر وجودندارد. این شعر است که شاعر راکشف میکند. حرفهای متفکرانه ای میزد. دلم میخواست از نزدیک ببینمش. کاش تهران بودم. کاش به شاعرهایی که دلم میخواست ببینمشان وباآنهاحرف بزنم دسترسی داشتم. شاید روزی به کافه شعرمان دعوتشان کنیم وبیایند. کسی چه میداند؟ گشتم اما ندیدم. فقط یک تکه ازحرفهایت مربوط به من بود انگار. همان جا که گفتی بدی اینجا نوشتن این است که حرفهایت جابه جامیشود. به یکی میگویی و دیگری برمیدارد. من همینجا به توقول میدهم که حرفهایت راهرگز برندارم. مراببخش اگر تمام این مدت حرفهای تورابرداشتم و ...حرفهایی که دیرفهمیدم مربوط به من نبودند. خیلی دیر. شاید چندان تقصیر من نبود. خب من هم مینویسم. اما تمام حرفهایم مخاطبشان مشخص اند. حرفهای من گنگ نیستند. شخصیت های زندگی من انگار بانام های خاص خودشان مثل اشخاص یک د ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : برسد به دست تو, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

شیفتگی من، درحد خودم بود. بازتاب تونبود. آن روزها تونبودی. من بودم و تویی که در ذهنم نگه داشته بودم. همه چیز برایم روشن ترازنور بود. میدانستم دلت برای چه کسی تندتر میزند. وشاید همین مساله، پذیرش نبودنت را برایم ساده ترمیکرد. چند سال گذشت ومن دقیقا زمانی که خودم وتورا گوشه ای گذاشته بودم و تارعنکبوت بسته بودیم، تمام گرد وخاک هارا کنار زدم. این مرداب دلم را به هم زدم تا...شاید برای اینکه خودم را پیداکنم.. نمیدانم دقیقاچرا.من فکر نکردم چرا به سمت توبرگشتم. چشمم رابستم. در کمتر از ده ثانیه تصمیم گرفتم. آن موقع فکر نکردم ممکن است چه اتفاقی برای دلم بیفتد. شاید اگر فکر میکردم هرگز دست به این کارنمیزدم. اما چندان پشیمان نیستم. نمیدانم. شاید هم باشم. راستش رابخواهی حتی ثانیه ای فکر نکردم تو چه کارمیکنی وچه خواهی کرد. اصلا مادام راحتی یادم نبود. من فقط دنبال یک حس گمشده میگشتم. سوزنی درانبارکاه شاید. پس تورا از زیر تمام آن تارعنکبوت ها بیرون آوردم. نوشته هایت راکه میخواندم گمان میکردم درآن ها بامن حرف میزنی. گلایه هایت وتمام حرفهایت رابه خودم میگرفتم ونه تنها به عقب رانده نمیشدم بلکه هرروز به ت ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : جان من بخند, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

تکرارمیشودآهنگی. ازصبح که بلند شدم ازآن خواب شیرین دیشب. طوفانی بود پیش ازخواب. سرم آنقدر عجیب درد گرفته بود که به فکر تومور مغزی افتاده بودم. علایم ونشانه ها! همه راخواندم و نفهمیدم مسکنی که مدتهابود نخورده بودم چه زمانی اثر کرد که خوابم برد. ساعت 1شب بیدارشدم. آرام شده بود آن درد کذایی...نمیتوانم حسم راوصف کنم از خوشحالی...خوشحالی بعد ازتمام شدن یک درد وحشتناک...باورت نمیشود اما به دیواراتاقم مشت میکوبیدم تادادنزنم. چراغ راخاموش کرده بودم واین گوشی مزخرف را هم باید خاموش میکردم. آنگاه جدی ترازهمیشه به مرگ فکر کردم. دقیقا همان زمان که توپرسیدی به چه چیزی فکر میکنم. به نبودن. به اینکه اگر بمیرم هیچ اتفاقی در دنیانمی افتد. فقط طبقه ی بالای یک تخت دوطبقه خالی میماند. چند روز بعدش هم میز تحریر وکمد وصندلی ام را میبخشند. اما دفتریادداشت هایم چه؟ حتما مادرم اولین نفریست که پیدا میکند ومیخواندش. ترسی ازخوانده شدنش نداشتم. چیزی ننوشته بودم که مادرم نداند. تمام احساساتم را میداند. فقط کمی شاید باجزییات بیشتری باشد. همین. اما شاید ازگلایه هایم دلش بگیرد. ازحرفهایی که هرگزبه خودش نزدم.اصلا شاید ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : دیوانگی,دیوانگی هم عالمی دارد,دیوانگی شاعری, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25


دچارشده ام به وارونگی
جای سر، پا
جای کلاه، کفش
جای قلب، تو
جای زندگی اما خالیست

آسمان به زمین می آید،
مهربانی به تو،
وتو به خانه ی من می آیی...

نوررا راحت کن.
درتاریکی،
برق چشمانت کافی ست.

سایه ات نزدیک میشود،
تودورمیشوی.
من چشم میشوم
وارونه زیرقدم هایت

ن.ع

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : وارونگی,وارونگی هوا,وارونگی فیلم کامل, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 67 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

ازپاییز،آباناز آبان،نیمه اش وازنیمه اش،میلاد تورادوست تردارم. ای یقین خفته ی من،شب رفته استبیدارنمیشوی؟ چشمانت را که بستی،ماه، عریان شدچهره پوشاند ازشب..باید کسی ماه را عیان کندبیدار نمیشوی؟ رفتنت ،مرگ آینه بود،دربیداری صبح.رفتنت سنگین بود،آینه شکست. درون این آینه ی هزارتکه،هنوز لبخند'تو'،به من چشمک میزند. به من بازگردای ماه گمشده ی منوشب رادرودی دیگر بخش چشمهایت رابازکن؛آسمان سراغ تورامیگیرد،آینه دلتنگ توست،شب ،بی تو میمیردبیدارشوبیدارشون.ع ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

خواب ، رویای بیهوده ایست
چراغ میرود ،
فکر می آید.
تومی آیی
وصبح نمیشود.

دست های من کال اند
نرسیده اند،
به پیچ عجیب موهای تو

درمن حسرتی ست به نام تو
آتشی ست به یادتو.

آتش سرد نمیشود
خاموش میشود!

زمان میرود
من میمانم.
نورمیرود
سایه ات میماند.

دستهای من هنوز کال اند
دستهای تو اما رسیده اند
به انتهای یک شعر
ن.ع

ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : خواب زدگی,خواب زدگی چیست,خواب زدگی نوزادان, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 73 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

وبلاخره 30 آذر95 هم تمام شد. حالا ساعت 1.18 بامداد اول دی 95است. اینجا من هستم واتاقم. آن بیرون، صدای باران می آید. انگار هرسال یلدا به گونه ای باید دلم گرفته باشد. امسال شاید غریب ترازهرسال. میدانی؟ احساس غربت خیلی دردناک است. به خصوص زمانی که در شهرخودت ،کشورت ومیان مردم ودوستان وخانواده ات هستی وبااین حال حس گنگی به تو میگوید : توغریبه ایباخودت. باخانواده ات. با دوستانت. باکسی که دوستش داری حتی.صدای نفس این روزها کمی آرامم میکند. اینکه میگویم آرام، معنی اش این نیست که خشمگینم یاعصبی یاناراحت. حس بدی ندارم اما تنهاچیزی که برایم آزاردهنده ست ... اصلا گفتنی نیست. صدای نفس وآن یک بار صدای آسمان، برای چند دقیقه باعث میشود که همه چیز رافراموش کنم و همین حالا رادریابم. لذت حال را. واین برایم خوش آیند است. تنها چیز خوش آینداست. دلم برای نفس خیلی تنگ شده. کاش بار قبل محکمتر درآغوشم فشرده بودمش. کاش عمیق تر نگاهش کرده بودم. چه میدانستم روزی اینطور دلم حضورش را میخواهد؟ دلم فشرده شده. انگار کسی آن را چلانده و اشکش را درآورده. چه بارش زیبایی... حداقل صدایش که زیباست. وقتی بیرون ازخانه بودم خبری ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : یلدای 95, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:25

امروز بارانی بود. آمدم منزل دایی جان...من وریاضی وراستین...بعد شام..بعد فیلم" تابستان گرم وطولانی" وبعد هم دایی یک شلوارگرم کن ومسواک نو به من داد وگفت شب راهمینجابمان! وخب مگرکسی جرات دارد روی حرف دایی حرف بزند؟ :( حالا من خوابم نمی آید ... کاش حداقل میل بافتنی وکاموایم راباخودم آورده بودم...پدربزرگ افسردگی گرفته است... فوبیای مرگ...تمام روز وشبم شده فکر کردن وفکر کردن وپیداکردن راه چاره...دارد از بی اشتهایی ازپادرمی آید...چه کاری ازمن ساخته است؟ خدایا راهی پیش پایم بگذار...نشانه ای...طبقه ی بالا تولداست. دست بردارنیستند...ساعت 1.02 بامداد است واین بالش برای من کوتاه است. تاصبح گردنم خشک میشود. البته اگر خوابم ببرد. همیشه خودم را باشرایط تغذیه ی همه وفق میدهم اما هرجایی خوابم نمیبرد...به خصوص شب...خانه ی پدربزرگ رادوست دارم. به جزآنجا هرجایی بروم احساس غربت میکنم.حتی اینجا...روی این تخت یک نفره...دریک اتاق گرم و دنج. چقدر خوب است که خانه ی دایی اینقدر بزرگ است. اینجاراهم دوست دارم. هرجابتوانم دریک اتاق جداگانه تنهابخوابم رادوست دارم. دلم میخواهد هنگام خوابیدن تنهاباشم. فقط خانه ی پدرب ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : منزل دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون,خانه دایی جان ناپلئون فروخته شد, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 5 دی 1395 ساعت: 5:24

سومین روزاز زمستان 95 است. به طور اتفاقی چشمم به چیزهایی خورد که گمان میکردم آنهارا ازبین برده ام. حرفهایی ازتو. وقتی فکر میکنم چقدر حرف میزدیم زمانی وحالا به کجارسیده ایم، تعجب میکنم. هرروز فاصله بیشتر وبیشترمیشود. اما هنوز حسم چندان تغییری نکرده و سرجایش نشسته است.من هنوز بی آنکه دلم برایت تنگ شود، دوستت دارم. برایم عجیب است که به تو وابسته نمیشوم. دراین مدت هم حتی وابسته نشدم. برای تو عجیب نیست؟ امروز حتما برای نفس، سخت است وشاید برای تونیز سخت باشد. آهنگ شاد بهانه بود...بهانه ای برای...مهم نیست. میدانم اگر حرفی بزنم تو اگر بخوانی، حتما برداشت دیگری خواهی داشت واگر نخوانی چه فرقی میکند که حرفم را بگویم یانه. پس میگذریم. حسین خاطره ی کودکی ام راخواند. درکمال تعجب نکات مثبتی هم عنوان کرد وبه شدت امیدوارشدم به داستان نویسی. هرچند هنوز نمیتوانم روی آن نوشته نام داستان بگذارم. اما باکمی تغییر میتوانم از دل آن یک داستان درآورم.تو فکر میکنی من میتوانم روزی داستان خودم با خودت رابنویسم؟ :) میتوانم تمام خاطرات زیبای زندگی ام رادر قالب داستان بنویسم؟ روزی رسالتم شعربود امادیدم شعر برایم کافی ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 64 تاريخ : شنبه 4 دی 1395 ساعت: 20:26

به تدریج اتفاق می افتد. گم شدگی . درمیان انبوه آدم ها. آنجاکه فکر، برده ی دیگری میشود. آنجاکه آدم خر میشود. خودم را گم کرده ام. امروز درآینه هیچ کس نبود. هرچه نگاه کردم، کسی به من خیره نشد. تصورکن چند سال خودم رانبینم و بعد، یک صبح زمستانی، ازخواب بلند شوم و کسی را درهنگام شستن صورتم درآینه ببینم. پیرزنی را. چطور بفهمم این منم یا نه؟ چطور این همه تغییر را بپذیرم؟ اگر آینه نباشد، شاید همه ی ما هویت خود را گم کنیم حتی. اگر انسانی نباشد که خودم را دراو ببینم چه؟ من گم شده ام. هیچکس نیست. هیچکس کنارم نیست. روبه رویم نیست. حتی درآینه. چه کسی مرابه من بازخواهد گردانید؟ چه کسی جزخودم؟ اما خودم چه شده ام؟ چه چیزی ازمن مانده ؟ دودست درآستین و دو پا در شلوار؟ چه برسر صورتم آمده که نمیبینمش؟ دستم را نگاه میکنم تامطمعن شوم که هستم. ناخن هایم را میبینم. چقدر بلندشده اند. نمیدانم چه مدت است که کوتاهشان نکرده ام. اما ازترکیب نیفتاده اند. هنوز زیبایند. یادم نمی آید کجاگم شدم. یا آخرین بار چه کسی رادیدم. فکرم تمام شده. محمد تو تابه حال فکرت تمام شده؟ اصلا توکدام محمدی؟ محمد، پسرعمه ام؟ من چند محمدمیشنا ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : طعم شیرین خیال,طعم شیرین خیال گروه دال,طعم شیرین خیال فیلم کامل, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 80 تاريخ : شنبه 4 دی 1395 ساعت: 20:26

تونمیتوانی قلب کسی را نشانه روی و آنگاه انتظار بخشش داشته باشی. عذرخواهی، احمقانه ترین جمله ای ست که در کلام میشناسم. به خصوص وقتی کسی نداند چرا عذرخواهی میکند. ازسرچیست؟ رفع تکلیف؟ کدام تکلیف؟ اصلاچه اهمیتی دارد این حرفها؟ برای من آن هم دراین شرایط. درواقع به تنهاچیزی که فکر نمیکنم ناراحت شدن یانشدن است.به پدر فکر میکنم. فقط به چشم های روشن پدرم واشک هایی که دراوج درد به خاطرما میریخت فکر میکنم. هنوز شوکه هستم. درحال حاضر حرف هیچکس وهیچ چیز برایم کوچکترین اهمیتی ندارد. خسته ام. به شدت خسته ام و حوصله ی حتی کلامی حرف زدن باهیچکس ندارم. بابا برمیگردد؟ اگر این همه معجزه شده که بماند، برمیگردد؟ به خانه که رسیدیم تخت مامان وبابارا جمع کردم.نمیخواستم مامان لباس های بابا را روی تخت ببیند وجای خالی وبویش را حس کند...سرنگی زیر تخت افتاده بود.آن راهم برداشتم وانداختم دور. مثل وسواسی ها شده ام..دلم میخواست اتاق مامان مرتب باشد.همه چیز را خیلی سریع مرتب کردم.تخت وملافه هایش که از صبح دست نخورده بودند...لباس خوابش که گوشه تخت افتاده بود...بااین حال مامان پایش که به خانه رسیدبغضش ترکید...مامان راهر ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : ohki simine forest,ohki meaning,ohki co,ltd, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 60 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:06

چقدر خسته ام... برعکس دیشب که تا خودصبح بیداربودم وبه مادرم نگاه میکردم واوبه من نگاه میکرد، امشب آنقدر خسته ام که حتی عصر سرکلاس با آرمان وقتی یک تمرین برای حل کردن به اودادم سرم روی شانه ام افتاد.. چرت میزدم...درعرض دوسه دقیقه...ازصبح زود تاهمین حالا درگیربودم.. تاظهر کارهای بیمه وبیمارستان ودوندگی هایش، بعدازظهر ملاقات بابا ،بلافاصله بعدازآن کلاس آرمان وبعدازکلاس روی تخت روزبه پخش شدم اما مادر دلش هوای شاه چراغ رفتن کرده بود باهربدبختی بود کشان کشان بامادروروزبه به شاه چراغ رفتیم وبرگشتیم. چه اتفاق ها که آنجا نیفتاد! اصلا توان نوشتن ندارم وگرنه امروز به اندازه ی چندین هفته اتفاق بارید...لابه لایش باران هم چند قطره بارید. حالا به خانه رسیده ام ومثل دیشب سردرد مزخرفی رهایم نمیکند.انارام من، ببخش اما نمیتوانم بنویسم. خسته ام.. بیش ازحدخسته ام. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 67 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

احساس میکنم درحال انفجارم. خالی های وجودم پرشده اند. درعرض همین سه چهار روز. چرا همه فقط چشمشان به من است؟چرا همه چیز گردن من است؟ روزبه اصلا انگار وجود ندارد. دریغ از ذره ای مسوولیت... چقدر خسته ام... صبح ناهار را آماده کردم. یک چشمم به غذابود وچشم دیگرم به مقاله ای که باید برای امتحان میخواندم. مامان بیمارستان بود. دیروز تمام کارهای بیمه و بیمارستان را به تنهایی انجام دادم. ازنفس افتاده بودم. رمقی برایم نمانده بود. بعد ازبیمه به خانه رسیدم وفقط از فرط خستگی ودوندگی وقت کردم دوش بگیرم وباز برگردم به آن بیمارستان...همه آمدند جز دوستانم!حتی حالم را نپرسیدند. اصلا نمیدانند زنده ام یانه. چقدر بی معرفت! آنقدر که حتی مادر تعجب کرد وگفت چرا هیچکدام از دوستانت رانمیبینم؟ چه باید میگفتم؟ از کدامشان باید میگفتم؟ از امینه؟ که فقط روزهای سخت وبی قراری اش یادش به من می افتد و درخواست گوش مفت میکند؟ از همسر دروغگوی فریبکارش که پول پدرم را خورد و به روی مبارکش هم نمی آورد ؟ از ناهید که حتی نمیپرسد زنده ام یانه! بازهم به مریم ومروک روزی یک بارحالم رامیپرسند.ای خدا...چقدر خسته ام...شب ها مثل جنازه بیه ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : روزسوم,روز سوم محرم,روزسوم پاشایی, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 58 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

حالا روی تختی خوابیده که چهار روز پیش روی آن به خود میپیچید و به مادرمیگفت مواظب بچه هاباش!حالا ازبیمارستانی خلاص شده که چهار روز پیش، آن خانم دکتر جوان ازاتاق عمل بیرون آمد وچشم درچشم مادرم گفت بیمارتان دوبار باشوک برگشته است ، امیدوار نباشید بماند...تمام تنم شکل فریاد است. شکل بغض... پدر برایم تعریف میکند از لحظه ی رفتنش.ازآخرین جمله ای که شنیده:"وای بچه ها داره میره...وای بچه ها رفت ...وبرای لحظه ای قلبش می ایستد...میگوید تاریکی مطلق بوده وبعد از آن تنهاچیزی که به خاطر دارد یک صدای وحشتناک است که احتمالاصدای دستگاه شوک بوده...بعد دوباره تاریکی مطلق وبعد صدای دکتر که گفته دستگاه تنفس را قطع کنید. کافیست.وبعد ادامه ی عمل...عملی که به اجباربا بی حسی انجام شده و پدر درد را درهرلحظه باتمام وجودش حس کرده. قلبم تیرمیکشد از یادآوری اش... چقدر سخت بود...چقدر سخت گذشت... چقدر تنهابودم...روزها خم به ابرو نمی آوردم و شب ها تمام بالشم از اشک خیس میشد.حس میکنم چندین سال طول کشیده است. واین خستگی عمیق که درتنم جولان میدهد...هنوز باورم نمیشود چنین اتفاقی افتاده. پدر روی تخت خوابیده است و من نگاهش م ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : به نام پدر,به نام پدر پسر روح القدس به انگلیسی,به نام پدر فیلم کامل, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 69 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

آرامش بعدازطوفان، آرامش عمیقیست. عمیق وکمی ترسناک. ترس ازدست دادن. ترس شروع دوباره ی طوفان. شب ها سرم به بالش که میرسد ازفرط خستگی، تاده بشمارم خوابم برده است.عجیب خسته ام...دردکهنه ی پای راستم برگشته است. اما زیاد فرصت نمیکنم به آن فکر کنم. شب ها پایم را که زیر پتو صاف میکنم تازه میفهمم چقدر دردناک است. اما قبل ازآنکه دردش راحس کنم خوابم میبرد. هرروز پشت سرهم از عصرتا شب مهمان می آید ومیرود. یخچال پرشده از شیرینی و آبمیوه وکمپوت و...دریخچال به زور بسته میشود. خیلی خسته ام. ودلگیر. از ناهید به خصوص. باورنمیکردم حتی یک تلفن به من نزند. برایم قابل قبول نیست. اگر درهرشرایطی بودم و چنین اتفاقی برای او افتاده بود محال بود رهایش کنم.محال بود نبینمش. مروک حداقل مرا شبی ازخانه بیرون کشید. کوتاه. آنقدر حرف زد وچرت وپرت گفت که حالم عوض شد. اما ناهید...آدم اگر از صمیمی ترین رفیقش کمترین انتظار ممکن رانداشته باشد ، ... بگذریم. صبح پدرمیگفت غصه نخورباباجان. گفتم غصه نمیخورم. فقط آدم ها را یکی یکی درخود تمام میکنم. هرچه عزیزترباشند سخت تر است. اهل گلایه نیستم. به نظرم بعضی چیزها رانباید گفت. فقط بای ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : دراین زمانه رفیقی که خالی ازخلل است, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 83 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:05

دلم میخواست ازخانه به قصد دیگری بیرون بیایم. قصدی جز رفتن به بیمارستان ومتعلقاتش.خسته بودم. خیلی خسته. پراز فشار عصبی. دلم بام میخواهد. اما تنها. حوصله ی هیچکدام ازین نارفیقان راندارم. البته مروک راهنوز دوست دارم. مریم را هم. کاش نفس اینجابود. ازخانه بیرون آمدم. هوا عجیب کیفورم کرد.آنقدر که دلم میخواست بامترو نروم. دلم میخواست ریه هایم پرشور ازاین هوا...چه بوی خوبی...بوی خاک نم خورده. مقصد سینماسعدی ست. کاموا درمانی :) کلاف های کاموا حتما حالم را جامی آورند. بهتر ازاین نارفیقانند. کاش میتوانستم فقط روی یک نفرشان حساب دوستی بازکنم. فقط یکی. اما به من ثابت شد که نمیشود. منفعتشان به خطرکه بیفتد، آرامششان، رهایت میکنند. به بهانه ی مزاحم نشدن رهایت میکنند. اما میترسند. بله میترسند مرا ببینند و بلدنباشند حالم را عوض کنند. درحالی که من حالم خوب است. میترسند با آدمها درشرایط بحرانی روبه روشوند. مثل من. زمانی که پدرم روی تخت افتاده بود ومیترسیدم وارد اتاق شوم. میترسیدم پدرم حرفی بزند که بوی وصیت میدهد اما نمیتوانستم نروم. رفتم و پدر مرابوسید ووصیت کرد. اما ترس نداشت. خودم رانگه داشتم. گریه نکرد ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 75 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04

کافه شعررا چندروزدیگر افتتاح میکنیم. کمی خوشحالم وبسیار خسته. امروز چند کلاف کامواخریدم. حس نابی بود. حالم رابهترکرد. صبح هم به بیمارستان رفته بودم تاجواب آزمایشهای پدر رابگیرم.مژده رادیدم. درآزمایشگاه. باورم نمیشد برای خودش خانومی شده بود. آن هم دربیمارستان قلب کوثر. خوشحال شدم. بعد، آنقدر هوا خوب بود که تصمیم گرفتم پیاده به خانه بازگردم. ازهمان کوچه باغی زیبای دوست داشتنی خیابان قصرالدشت. همان که برای اولین بار باموسیو درآن پیاده راه رفتیم. خیلی دلم میخواست دراین کوچه پیاده راه روم واین راهمان موقع هم به موسیوگفتم. یادش بخیر. چقدر همه چیز عوض شده. نزدیک به یک سال ازآن زمان میگذرد. چقدر زودگذشت. باورم نمیشود که یک سال است که...زمان،عجیب میگذرد. امروز که تنهابودم، ماشینی به سرعت وبافاصله ی کمی ازکنارم رد شد. چندپسر جوان سرشان راازپنجره ماشین بیرون آوردند وخندیدند. راستش کمی زهرمارم شد تنها قدم زدن آن هم درآن هوا. اما اهمیتی نداشت.آنقدر ازین اتفاق ها می افتد که آدم عادت میکند. من هم حتما عاوت کرده ام، که نترسیدم. بگذریم:) آدم جالبی شده ام. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : p(a b),p(a or b),p(b a), نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04

نوشته های این چند روز را یکی یکی برمیگردانم. شاید دیگر برایم مهم نیست که خوانده شوند یانه. زمان نوشتنشان دلم نمیخواست کسی بخواند.اما حالا اهمیتی ندارد. حساسیتم هنوز سرجایش نشسته. زودرنج شده ام. هنوز خسته ام. فرصت خوابیدن ندارم. همچنان مهمانان می آیند ومی روند. ذهنم شلوغ شده است. حوصله ی خیلی هایشان راندارم. چرت وپرت هایشان را. خاله کیک پخته  وآورده است. برای بابا. ومن نمیخورم. عاشق کیک های خاله هستم. شاید خودم هم به زودی درست کنم. به توگفته بودم عاشق شیرینی هستم؟ انگار ویار شیرینی دارم. بااین همه اما این روزها زیاد شیرینی هم نمیخورم. بااینکه چند قوطی شیرینی جلویم نشسته اند وبه من چشمک میزنند. دلم میخواهد ببافم. آنقدر ببافم که تمام شوند تمام کلافهای دنیا. این کاموای جدیدم رادوست دارم. همان رنگ دلخواه خودم است که هیچ گاه ناهید نگذاشت بخرم. اما این بار تنها رفتم وخریدمش. آخ چه کیفی داد. هفته ی پیش بود. دقیقا هفته ی پیش همین ساعت بود که پشت دراتاق عمل درخود چین شده بودم. مامان امروز گل نرگس خرید...نمیدانی چه شوری درمن غوغامیکند...دلم برای نفس تنگ شده. ونمیدانم این چندمین باراست که این رامی ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : ودیگر هیچ,ودیگر هیچ نبود,دانلود فیلم ودیگر هیچ, نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 57 تاريخ : جمعه 12 آذر 1395 ساعت: 20:04

گاهی حکمت اتفاق هارا درک نمیکنم.به تدریج همه چیز کم رنگ وکم رنگ ترمیشودچقدر این به تدریج را دوست دارم.پذیرفتن را ساده ترمیکند.پذیرفتن مرگ عزیزی که سالها روی تخت افتاده وبیمار بوده راحت تر از وضعیتی چون ازبین رفتنش در تصادف است.دوست داشتن یک شخص نیز مشابه است.نمیفهمم اگر قراربراین بود چرا صلحی بین ما اتفاق افتاد؟دریافتن حکمت برخی از اتفاق ها غیرممکن است.خب تقریبا به خانه ی اولم بازگشته ام.وپذیرفتن این مساله اکنون برایم راحت تر است تا ماه ها پیش.چون به تدریج بی تفاوت و بی تفاوت تر شدی و من عقب و عقب تر رفتم.وخب طبق معمول پشیمان نیستم.فقط خسته ترشده ام، بیشتر درخودم فرو رفته ومچاله ترشده ام. همین. واکنون باید چیزهایی را به تماشا بنشینم که چندان خوش آیند نیست. اما مگر میتوان از زیر بار اجبار زندگی شانه خالی کرد؟ تحملتحملصبرایمانامیدچقدر سعی کردم این مدت صبور باشم.تحمل کنم.ایمانم راحفظ کنم.و درنهایت امید خفته ام رابیدار. اما وقتی به خودم آمدم دیدم امید مرده است.تورا درخودم نگه میدارم تا بامن مچاله شوی. یکی شوی. وباهم تمام شویم.دلم میخواهد ساعت ها قدم بزنم.مثل همیشه تنها.سال پیش ، چقدر عالی ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 49 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 0:04

بگذار فکر کنند من وتو عوض نشده ایم دردنیایی که عوض شدن نشانه ی بزرگ شدن است.گاهی هم عوضی شدن.رفیق جان، صدایت را شنیدم. آرام شدم. آرام... دنیاازتنم گشاد شد. از دردهایت برایم گفتی. ومن فکر میکنم آدم با تحمل دردهایش بزرگ میشود نه با عوض شدن. امروز دانستم که میخواهم تا انتهای نفس کشیدنم، باتو رفاقت کنم. دانستم که دوست داشتن آنقدرها هم عجیب وپیچیده نیست. دانستم دوستت دارم...زیاد...کاش اینجا نزدیک من بودی. دلم میخواست صدایت را ازپشت تلفن بغل کنم. ما دنیارا زیادی جدی گرفته ایم. آدم ها را. همه چیز را. رفیق جان بگذار هرآنچه ازدست رفتنی ست، ازدست برود.که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی...وقتی قراراست کسی دنیا دنیامحبت تورا نبیند،بهانه بگیرد،وتو را پشیمان کند ازخودت بودن، رهایش کن. بگذار برود جای دیگری اخلاق گندش را به رخ بکشد.بگذریم ازاین نصیحت ها. بگذریم جانا. زندگی راعادت میکنیم. من خوش باتو. تو خوشی با من و مگر آدم از این چند سال عمر کوتاهش چه میخواهد جز جرعه ای آرامش؟ جز نفسی از روی آسودگی؟ رفیق جان بخند...بخند هار هار به پستی دنیا. ققنوس...
ما را در سایت ققنوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aghoghnoos7shd بازدید : 68 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 0:04